دیگه واقعااز این وضعیت خسته شدم
از بعد بدنیا اومدن بچه همش به من گیرای الکی میده
امرود ازسرکار اومده ساعت دو ناهار نداشتیم من کل شب و نخوابیده بودم
بچه که خوابیدمنم باهاش خوابیدم
وقتی اومد بچه ازصدای در پاشد شیرمیخواست پاشدم داشتم شیرش میدادم گفتم یه چایی بده من هیچی نخوردم ازصبح
گفت توازصبح خونه بودی 😐ناهارم نداری حتما بعدم قهر کرد گرفت خوابید
اخه نفهم توقع ناهارم داری
منم محل ندادم بچمو سیر کردم رفتم از مادرشوهرم غذا گرفتم طبقه پایین ماهستن صداش کردم یه بار نخورد خودم خوردم شبم خودش شام درست کرد صدا مم کردمن نرفتم بخورم دیگه هم هیچ حرفی نزدیم الانم اومدم اتاق اونم توحال خوابیده یعنی هر روز سریه موضوعی بحث داریم کاش فقط من و بچه بودیم اون نبود
اعصابمو داغون کرده