سلام خدمت دوست بسیار عزیز ومهربانم که خداوند روح بزرگ و قلب مهربانی رو به اون هدیه داده.
حقیقتا هیچوقت فکرنکردم اونهاروبخشیدم یانه،چون خیلی دوسشون داشتم ودارم،ومخصوصا عمو،هرگز بفکرم نرسید باید حلالش کنم،یعنی کینه ایی ازش به دلم نداشتم....
واینکه حتما درمواقعی که بچه ها خوابن تاپیک رو میخونم،چون دوست ندارم آشفتگی روحی من روی اونا اثر منفی بذاره،ممنون از تذکر به جات عزیزدلم.
وبابابزرگ،وقبری که نمیدونم چرا دلم میخواد اونجابخوابم،
بی جهت سالهاست دلم میخواد،چون همونجورکه گفتم احساس آرامش میکنم شاید از فکراینکه یکی دیگه کنارمه.
اما بقول شما اون فقط جسم زمینیشه وخودش درآغوش عشق الهیه.ومن چقدر دلم میخواد این آغوش عشق الهی رو درک کنم وبه آرامشی برسم از جنس خدای مهربان.
یه دوستی دارم،کلا اهل نماز و روزه و اینجورچیزا نیست،ولی بقول خودش خداروخیلی قبول داره،ایشون یه خاله ایی داشتن فوق العاده زیاد مذهبی و معتقد،هرچی این دوستم به قیامت ودنیای مرگ بی اعتقاد بود،اما برعکس خاله اش یک جوری از اون دنیا صحبت میکرد که انگار رفته دیده وکاملا میشناسه،واین دنیا وزندگیش رو هیچ میدونست وهمه چی رو برای بعد ازمرگ میدونست،(البته من خاله دوستم رو ندیدم واینارو از زبون دوستم میشنیدم)تا اینکه خاله ایشون بیمارستان بستری میشن ودکتراهم جوابشون میکنن،ودیگه امیدی به ادامه حیاتشون نبوده،دوستم میکفت هر روز خاله ام رنجورتروبی حال تر بود ولی لبخند از لبش کنارنمیرفت،ومیگفت من که دارم میرم دیگه غصه چیو بخورم بذار با دیدنتون شاد بشم،وبعد چندروز میگفت یه خاله دیگه شون باهاشون تماس گرفت که همه پاشین بیاین بیمارستان حال خاله خانم خوب نیست میخواد شمارو ببینه،
دوستم گفت رفتیم دیدنش اونقدر رنجور شده بود که حد نداشت با این حال با لبخند رو به ما اسم تک تک مون رو برد وباهامون دست داد وگفت مراقب خودتون باشین و خداحافظی کرد باهامون،وآروم چشاشو بست وباهمون لبخند رفت،میگفت اصلا یه جوری به اطرافش نگاه میکرد و لبخند میزند که آدم رعب میکرد.
حقیقتا برام این مورد جالب بودوخیلی دوست داشتم بدونم تو فکرخاله خانم چی میگذشت که انقدر سبک بود و راضی.
یادمه مادربزرگه خودم که داشت جون میداد،با ارامش درازکشیده بود وانگار از خستگی نا نداشتش(بعدیک دوره مریضی طولانی وشیمی درمانی که جواب نداد)ماکه اطرافش بودیم گریه میکردیم،وفقط با صدای هق هق مون که یهو از دستمون در میرفت،آروم لای پلکش روباز میکرد ویه نگاهی میکرد ودوباره چشاشو میبست،شماش انگار شیشه ایی شده بودن،انگار یه مدلی بود که غیرمارومیدید،مادرم که تمام مدت بیماریش ازش پرستاری کرده بود تا لحظه آخرکنارش بود ودستشو محکم نگه داشته بود،مادربزرگم یهو چشاشو بازمیکرد ونگاه مامانم میکرد ویهو دست مامانم ول میکرد،
ومدام دستاش رو تو هوا تکون میداد انگارکه میخواد چیزی رو بگیره ولی نمیشد،چون تا دست مامانم رو میگرفت وچشماشو بازمیکرد ومیدید اونچیزی که میخواست نیست دوباره ول میکرد،باورکنید لحظه عجیبی بود،شاید همه اش ده تا پانزده دقیقه زمان برد که قلبش دیگه نزنه،اما خیلی آرامش داشت،هیچ تقلایی نکرد(آخه شنیده بودم خیلی ها موقع جون دادن تقلا میکنن وحالشون بد میشه)مادربزرگ با آرامش درازکشیده بود،وفقط همین حرکتش برام جالب بود،پایین پاش نشسته بودم وبا خودم فکر میکردم حتما داره باباشو میبینه(آخه مادربزرگم وقتی دو یا سه ساله بوده پدرش روازدست داده بود،وهیچوقت هیچ تصویری ازش توی ذهنش نداشت ویکی از آرزوهاش دیدن پدرش بوده)
اون روز کنار مادربزرگی که یواش یواش داشت از پیشمون میرفت،یه جورایی به حالش غبطه خوردم یه جورایی هم ترسیده بودم.اونروز عزرائیل تو اتاق مابود کنارمابود وداشت ماموریتش رو انجام میداد ومادربزرگ رو میبرد.
ومن عمیقا به این فکرمیکردم که چطوره که دوتا جهان در این لحظه  تو یک اتاق وجود داره.
سپاس عزیزم،من ازدیروز تا الان یه حسی دادرم که شبیه هیچ حسی که تا الان تجربه کردم نیست،یه جور خلاء،یه جور سبکی،یه جور آرامش....نمیدونم واقعا اسمش رو چی بذارم.....شاید واقعا مغزم وفکرم این کمک الهی از سمت خداوند رو پذیرفته وداره میپذیره که دیگه نترسه......نمیدونم سپاس جان ولی یه حس خوب درونی دارم که ازش خوشم میاد.....ودلم میخواد همینجوری همراهم باشه.
میدونم راه درازی در پیش دارم،ویک شبه نمیشه که این ترس بیست وهشت ساله رو دور بریزم،اما شاید بقول شما اینبار واقعا خدا خواسته وداره کمکم میکنه....
من واقعا به کمک خدا ودلگرمی انسانی مثل شما احتیاج دارم.همیشه ازخدا میخواستم یه راهی جلو پام بذاره وکمکم کنه وبگفته شما مطمئنن این همون راهه،میخوام استوارباشم وکم نیارم،شماهم لطفا تنهام نذارین.
میخوام موفق بشم،میخوام وجودم به آرامش برسه.
عمه ام(همونی که منو ترسوند)ایشون تحصیلات حوزوی دارن وهمسرشون هم روحانی هستن،البته گاهی وقتها که صحبت ازمرگ میشه نه اینکه بد صحبت کنن نه ولی لحن صحبتشون طوریه که منو بیشتربه هراس میندازه(ولی صحبتهای شما آرومم میکنه)مثلا یه بار داشتن از عشق عمیق ودوست داشتن خدا نسبت به ماآدمها میگفتن ازینکه وقتی که مردیم و مارو گذاشتن تو قبرمون،روح که میبینه جسم تنهاست میره توقبر پیشش،واون اگه بدونه که خدا چقدر دوسش داره،که لحظه که متوجه این مسئله میشه پا میشه وسرش میخوره به سنگ لحد(وهنینجور داشت ادامه میدادکه من داشتم به مرز بیهوشی میرسیدم که از اتاق زدم بیرون)نمیدونم اون کاست ثوتی سیاحت غرب که یک مدت همه جا بود رو شنیدین یا نه،ولی من شاید پنج شش باری اونو گوش دادم،دقیقا بعدازمرگ پدربزرگم بود،نمیدونم چرا هیچوقت نتونستم باهاش ارتباط بگیرم یا حرفاش رو باور کنم.شاید واقعا سبک حرف زدن آدمها متفاوت باشه،،،که به دل ادم بشیه یانه...