2777
2789
عنوان

سلام کسی کاشت ابرو انجام داده که راضی باشه ؟

| مشاهده متن کامل بحث + 1632 بازدید | 191 پست

در مورد خاکسپاری و قبر  و ترس از قبر، این مطالب رو بخون لطفا 👇👇👇👇



من مرگ را به‌کلی متفاوت با آنچه تصور کرده و فهمیده بودم یافتم. قبر تنها برای بدن ماست و هیچ‌گاه روح ما در آن جایی ندارد. چیزهایی که از زمان‌هایی بسیار قبل از آمدنم به زمین می‌دانستم به‌تدریج من باز می‌گشتند، چیزهایی که به‌عمد با پرده‌ای از فراموشی و از بدو تولد از من پوشانیده شده بودند.(بتی جین آیدی) 



خودآگاهی ما با مرگ از بین نمی‌رود بلکه پس از ترکِ عالمِ جسمانی یکسر به نزد پروردگار می‌رویم که جایگاه اصلی ما آنجاست. 

ما پس از مرگ به گور نمی‌رویم بلکه از گور تن بیرون می‌آییم. مراسم کفن و دفن ما مربوط به زندگان است که برای مصالح بهداشتی و اجتماعی و غیره جسم ما را در نقطه مناسبی به خاک می‌سپارند و ربطی به ما ندارد.(استاد الهی قمشه ای) 



سلام دوست عزیزم

من گریه ام بند نمیاد

تمام تنم یخ کرده

حالم بهتر که شد میام عزیزم

دلم سوخت

دلم برای خودم

برای بچه هام 

سوخت

خیلی زیاد


نمیدونم چرا گریه ام بند نمیاد

قربونت برم نمیدونم چی بگم،

به خاطر بسپار تا همیشه بدانی زیباترین منش آدمی مهر و محبت اوست پس محبت کنید  چه به دوست، چه به دشمن که دوست را بزرگ می‌کند دشمن را دوست ... 👤 #کوروش_کبیر

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

سلام مجدد به دوست عزیزی که ندیده ونشناخته وقت گرانقدرش رو دراختیارم گذاشت.😍

ازصمیم قلبم برات بهترین آرزوهارو دارم💖💖💖

حقیقتا این مسئله خیلی زیاد روح وروان منو درگیر کردوبهترین دوران زندگیم و مخصوصا کودکی ام رو به فناداده😩😥

متاسفانه اون روز عمه پانزده ساله وعموی چهارده ساله ام محض خنده وشوخی بزرگترین ظلم رو درحق من کردند😥البته اونا هیچوقت نفهمیدند که بامن چیکار کردند،ولی من باتمام علاقه ایی که بهشون داشتم ودارم هرگز بهشون نگفتم که سر من چه بلایی آوردن(البته عموم سال۸۳درسن۲۷سالگی تو تصادف فوت شدن😭😭😭).

بگذریم....

من وقتی شروع کردم به خوندن مطالبتون حالمم یواش یواش منقلب شد،اشکام سرازیر شد و تنم یخ کرد وقلبم به طرز عجیب وغریبی ضربان گرفت بحدی که انگار داشت از شکمم میزد بیرون(پسر۱۵ماهه ام داشت شیرمیخورد که بادیدن حالم رفت پیش خواهرش😭)اما خودم رو آروم کردم تا بتونم تا تهش برم،وهرچی جلوتر رفتم گریه هام بیشتروبیشترشد و به هق هق رسید،بحدی که درآخرش بچه هامو سفت بغل کرده بودم وزار میزدم و واون لحظه آغوش دختر۷ساله ام برام فوق العاده آرامش بخش بود😃

نمیدونم اسم این حالم چی بود؟اما یه جورخاصی سبک شدم،واقعا دلم برای خودم و اون لحظه هایی که به این حالت دچارمیشدم سوخت،دلم برای بچه هایی که دربطن مادری که تو نه ماه بارداری گهگداری ازین نوع حمله ها داشت سوخت،ازینکه من مسبب یه سری مشکلات شاید در وجودشون شده باشم😩.

دلم گرفت،نمیدونم بگم شانس،بخت،اقبال،یا بگم مشیت خدابوده که من اینجوری باشم.😩

همیشه باخودم میگم چرا خدا کمکم نمیکنه که من خوب بشم،آخه این زندگی تهش همون یه دونه راه رو داره،چرا من نباید باآگاهی وبادلی که شاده برگرده پیش معبودش.

حتی سه سال پیش یک روز غروب به حدی حالم بدشده بود که دراتاق روبستم وباصدای بلند زار زدم وگفتم خدااااا خودت یه کاری کن که وقت مردنم این هراس لعنتی همراهم نباشه،یه کاری کن با آرامش بمیرم😭حتی عکس عموی مرحومم رو گرفتم و با فریاد گفتم همه ش تقصیر تو بوده،ببین با من چیکارکردی،آخه گناه من چی بود که دوتاتون سربه سرم گذاشتین و خندیدین،چرا وقتی گفتم من نمیخوام بمیرم دوتاتون زدین زیر خنده و منو مسخره کردین😭بهش گفتم دلت برام بسوزه،دلت برا دخترم بسوزه داره با یه مادر روانی زندگی میکنه،چرا کمکم نمیکنی،ببین من از مردن میترسم😭

اما هیچ چیز تغییر نکرد.بعضیا وقتها میترسم نکنه خدا بچه هامو اول ازم بگیره😥نمیدونم،همش میخوام یه جوری خودم رو متقاعد کنم ولی هیچوقت نشد ونمیشه.

خیلی ترسناکه فکر کردن به قبر تنگ وتاریک،سرد،نمور😭پراز حشرات و کرم😭😭😭

اما برام لذت بخش بود ازاون خدایی که شما و دوستانی که تجربه مرگ رو داشتن توصیفش کردین.

من فقط میخوام به خودم آرامش بدم،تا بتونم مادر خوبی برای بچه هام باشم،البته اینم بگم تا امروز نذاشتم حتی بچه هام یا شوهرم از شدت این مشکلم بو ببرن😥حتی برای آروم شدن خودم به خودم تلقین میکنم که به همه میگم هر وقتی که مردم منو بذارن تو قبر بابابزرگم(آخه یک علاقه غیرقابل توصیفی بین من وایشون وجود داشت)میگم اونجا بابابزرگ هست نمیترسم،اون آرومم میکنه،مراقبمه😩.

ولی واقعا موندم،و نمیدونم چی درسته وچی غلط.

باخودم میگم یه روزی ام نوبت من میشه،چطور بچه هاموبذارم وبرم،بعده من بچه هام چی میشن.


خونه پدرشوهرم دیواربه دیوارقبرستون،همش باخودم فکرمیکنم بلاخره منم میرم اون زیر(من برام سخته کناراومدن با این مسئله عزیزم😭😭😭😭سرت رو دردآوردم😥😥😥)


چرا اینقدر بدشانسم،اونجایی که گفتین روح خودش قبول میکنه که چه جوری به دنیا بیاد خیلی خوشم اومد وباخودم گفتم ای کاش روح من هم بدون مشکلات بود😩

بعضی وقتا فکر میکنم خدا دوسم نداره،آخه پس کی وکجا من باید ازین درد خلاص بشم،کی میتونم یه زندگی عادی داشته باشم.

شوهرم گاهی وقتها که خیلی فشارزندگی خسته ش میکنه میگه دلم میخواد بمیرم تا به آرامش برسم،میگه احساس میکنم تنها با مردنه که به اون چیزی که میخوام می رسم ومن باخودم میگم چجوریه که انقدر راحت از مرگ حرف میزنه در صورتی که من حتی نمیتونم بهش فکر کنم.😥


به خاطر بسپار تا همیشه بدانی زیباترین منش آدمی مهر و محبت اوست پس محبت کنید  چه به دوست، چه به دشمن که دوست را بزرگ می‌کند دشمن را دوست ... 👤 #کوروش_کبیر

چقدر خوبه که شما روانشناسی،چقدر خوبه که خدا اینقدر مهربون شما رو آفریده که وقتت رو در اختیار آدمهایی میذاری که هیچ شناختی ازش نداری.

من سپاسگذار خدایی ام که سپاس رو جلو راهم گذاشت تا شاید کمکی باشه برای روان بیمارم.


به خاطر بسپار تا همیشه بدانی زیباترین منش آدمی مهر و محبت اوست پس محبت کنید  چه به دوست، چه به دشمن که دوست را بزرگ می‌کند دشمن را دوست ... 👤 #کوروش_کبیر

من میخوام شروع کنم تاپیکتون رو از اولش بخونم،امیدوارم خدا کمکم کنهکنه،البته به وسیله شما دوست بسیار عزیز.

میدونم زمان زیادی میبره،اما باهر پستی ازشما رو که خوندم لایک میکنم تا تشکری باشه از روح بزرگتون

بازم ممنونن


به خاطر بسپار تا همیشه بدانی زیباترین منش آدمی مهر و محبت اوست پس محبت کنید  چه به دوست، چه به دشمن که دوست را بزرگ می‌کند دشمن را دوست ... 👤 #کوروش_کبیر

سلام عزیزم 

ممنون از آرزوی قشنگت، شما به من لطف داری. 

از اینکه نوشته هام باعث شد حالت بد بشه و پسر کوچولوت بترسه و دخترت ناراحت بشه متاسفم، اولش احساس گناه کردم و ناراحت شدم از اینکه من با نوشته هام باعثش شدم وقتی حالتِ پسر کوچولوت رو تصور کردم بغضم گرفت. 

بعدش به خودم گفتم من برای نوشتنِ این مطالب، اول از خدا کمک خواستم و بعدش نوشتم و قصدم فقط و فقط آرامش دادن به دلت و کمک کردن به شما بود درست مثل دکتر جراحی که برای درمانِ بیمار مجبوره درد و رنجِ جراحی و بخیه رو به بیمارش تحمیل کنه تا بتونه سلامتیش رو به دست بیاره. 

به هر حال خدا رو شکر که این جسارت و جرات رو پیدا کردی که بتونی نوشته هام رو تا آخرش  بخونی 🙏 آفرین 🤗 این خودش یک قدمِ بزرگی هست. 

گفتی که احساس می کنی خدا دوست نداره و کمکت نمیکنه، عزیزم خدای مهربون لبریز از عشق و محبت نسبت به ما هست و همینکه شما با این تاپیک برخورد کردی و ما الان داریم با هم صحبت می کنیم و به وسیله این تجارب، با اون دنیا زندگی اَبدی آشنا می شی، باور  کن اتفاقی نیست، برگی از درخت نمی افته مگر اینکه خدا بخواد، باور کن این خواست خدا بوده و خدای مهربون اراده کرده که تو به ترست غلبه کنی،. کافیه خودت هم بخواهی و شجاع باشی و  توی این راه دلت رو به دست خدا بسپاری و به اون توکل کنی. 

خدا عموی عزیزتون رو رحمت کنه و در آغوش عشق الهی باشن ان‌شاءالله 🙏🙏🙏

ایشون مطمئنا وقتی سفر آخرت شون رو شروع کردن در مرورِ زندگیشون به طور خیلی خیلی عمیق به ترس و  درد و رنجی که توی وجود شما ایجاد کرده واقف شده و درد و رنج شما رو حس کرده، الانم با هر بار ترس و دلهره و عذابِ شما روحِ عموتون هم دچار درد و رنج میشه، 

لطفا حلالش کن و از خدای مهربون هم بخواه که از سر تقصیرش بگذره و اون و همچنین عمت رو ببخش. 


گفتی که یک علاقه غیر قابل وصفی بین شما و پدربزرگ مرحومت وجود داشته. 

انشاءالله که شما عمرِ طولانی همراه با شادی و سلامتی داشته باشی و نوه های شیرینت رو بغل کنی و مادربزرگ بشی 🙏 

ببین عزیزم شما پیشِ پدربزرگت میری ولی نه توی قبر، چون پدربزرگت اونجا نیست بلکه اون فقط جسم زمینیه پدربزرگت هست که اونجا دفن شده و ایشون از همون لحظه اول که بدنش رو تَرک کرده به آسمون و آغوش خدا پرواز کرده، جایی که قبل از اینکه به این دنیا بیاد و داخل جسمش برای مدت موقتی زندگی کنه، اونجا بوده. شما هم بعد از 120 سال دیگه به آغوش پدربزرگت که توی ملکوت زیبای خداست  میری و از زیبایی های اونجا لذت می بری و وجودت سرشار از عشق و محبت خدا میشه. 

شما وقتی ناخون یا موهاتو کوتاه می کنی، چه احساسی داری؟ 

برای اونها غصه می خوری یا اصلا برات مهم نیست و به راحتی دور می‌ریزی؟ 

اونها هم که جزئی از بدن ما هستن، 

پس مطمئن باش که وقتی روحمون که الان توی قفسِ جسممون زندانی هست، وقتی آزاد و رها بشه دیگه اصلا هیچ وابستگی و نگرانی نسبت به این جسم نداره و اون رو رها میکنه و با شادی و اشتیاق به  آسمون پرواز می کنه. 

درست مثل لباسای زمان بچگیمون که چقدر دوسش داشتیم و مواظب بودیم کثیف و خراب و پاره نشه ولی وقتی بزرگ شدیم دیگه اونا به دردمون نخوردن چون کوچیک و کهنه شده بودن و ما بزرگ شده بودیم و رشد کرده بودیم 

گفتی که با خودم فکر می کنم چطور بچه هامو بزارم و برم 

انشاءالله سایت همیشه بالای سرشون باشه و زندگی دار شدن و بچه دار شدنشون رو ببینی و نوه هاتو ببوسی🙏🙏🙏

ببین من وقتی می خواستم بچه اولم رو از شیر بگیرم خیلی ناراحت بودم که اون داره عذاب میکشه و گریه می کنه و التماس می کنه و دلم براش می سوخت ولی یک دفعه با خودم فکر کردم اینهمه آدم که از روز اول دنیا زندگی کردن یه روزی از شیر گرفته شدن و همه این تجربه رو داشتن و این فقط برای پسر من نیست، مادرهای کلِ دنیا همه بچه هاشون رو یه روزی از شیر می گیرن 

خوب، زندگی و مرگ هم همینه همه آدمها از روز اول خلقت به دنیا اومدن و برای مدت مشخصی زندگی کردن و بعدش به اون دنیا سفر کردن و زندگیه جدیدی رو شروع کردن و در جهان ابدی زندگی کردن، خوب ما هم مثل بقیه. 

بچه ها هم زندگی و سرنوشت خودشون رو دارن و همیشه تحت حمایت خدای مهربون هستن، تجربه هارو بخونی بیشتر متوجه منظورم میشی. 


خدارو شکر و خیلی خوشحالم که می خواهی خوندن تاپیک رو شروع کنی، چه قدر خوووب 🤗 آفرین، تو یه مادرِ قوی و شجاع هستی و مطمئنا خدا هم توی این راه حمایتت میکنه چون خودش تو رو به این تاپیک دعوت کرده و منِ کمترین هم وسیله قرار داده، هزاران بار از خدای مهربون سپاسگذار و ممنونم 🙏🙏🙏

این رو بدون هر لایکی که از شما به مطالبِ تاپیک ببینم دلم شاد و لبم خندون میشه و توی دلم بهت آفرین می گم و تحسینت می کنم، البته لازم نیست به خودت فشار بیاری و عجله کنی، خیلی آروم و باحوصله بخون و هر چقدرم که طول بکشه مهم نیست حتی چند ماه، فقط کافیه به خوندن ادامه بدی و قطعش نکنی و یه روزی ان‌شاءالله تاپیک رو تموم کنی که امیدوارم اون روز، روزی باشه که دیگه با احساست کنار اومده و با اون غلبه کرده باشی 🙏🙏🙏

سلام خدمت دوست بسیار عزیز ومهربانم که خداوند روح بزرگ و قلب مهربانی رو به اون هدیه داده.

حقیقتا هیچوقت فکرنکردم اونهاروبخشیدم یانه،چون خیلی دوسشون داشتم ودارم،ومخصوصا عمو،هرگز بفکرم نرسید باید حلالش کنم،یعنی کینه ایی ازش به دلم نداشتم....


واینکه حتما درمواقعی که بچه ها خوابن تاپیک رو میخونم،چون دوست ندارم آشفتگی روحی من روی اونا اثر منفی بذاره،ممنون از تذکر به جات عزیزدلم.



وبابابزرگ،وقبری که نمیدونم چرا دلم میخواد اونجابخوابم،

بی جهت سالهاست دلم میخواد،چون همونجورکه گفتم احساس آرامش میکنم شاید از فکراینکه یکی دیگه کنارمه.

اما بقول شما اون فقط جسم زمینیشه وخودش درآغوش عشق الهیه.ومن چقدر دلم میخواد این آغوش عشق الهی رو درک کنم وبه آرامشی برسم از جنس خدای مهربان.


یه دوستی دارم،کلا اهل نماز و روزه و اینجورچیزا نیست،ولی بقول خودش خداروخیلی قبول داره،ایشون یه خاله ایی داشتن فوق العاده زیاد مذهبی و معتقد،هرچی این دوستم به قیامت ودنیای مرگ بی اعتقاد بود،اما برعکس خاله اش یک جوری از اون دنیا صحبت میکرد که انگار رفته دیده وکاملا میشناسه،واین دنیا وزندگیش رو هیچ میدونست وهمه چی رو برای بعد ازمرگ میدونست،(البته من خاله دوستم رو ندیدم واینارو از زبون دوستم میشنیدم)تا اینکه خاله ایشون بیمارستان بستری میشن ودکتراهم جوابشون میکنن،ودیگه امیدی به ادامه حیاتشون نبوده،دوستم میکفت هر روز خاله ام رنجورتروبی حال تر بود ولی لبخند از لبش کنارنمیرفت،ومیگفت من که دارم میرم دیگه غصه چیو بخورم بذار با دیدنتون شاد بشم،وبعد چندروز میگفت یه خاله دیگه شون باهاشون تماس گرفت که همه پاشین بیاین بیمارستان حال خاله خانم خوب نیست میخواد شمارو ببینه،

دوستم گفت رفتیم دیدنش اونقدر رنجور شده بود که حد نداشت با این حال با لبخند رو به ما اسم تک تک مون رو برد وباهامون دست داد وگفت مراقب خودتون باشین و خداحافظی کرد باهامون،وآروم چشاشو بست وباهمون لبخند رفت،میگفت اصلا یه جوری به اطرافش نگاه میکرد و لبخند میزند که آدم رعب میکرد.

حقیقتا برام این مورد جالب بودوخیلی دوست داشتم بدونم تو فکرخاله خانم چی میگذشت که انقدر سبک بود و راضی.


یادمه مادربزرگه خودم که داشت جون میداد،با ارامش درازکشیده بود وانگار از خستگی نا نداشتش(بعدیک دوره مریضی طولانی وشیمی درمانی که جواب نداد)ماکه اطرافش بودیم گریه میکردیم،وفقط با صدای هق هق مون که یهو از دستمون در میرفت،آروم لای پلکش روباز میکرد ویه نگاهی میکرد ودوباره چشاشو میبست،شماش انگار شیشه ایی شده بودن،انگار یه مدلی بود که غیرمارومیدید،مادرم که تمام مدت بیماریش ازش پرستاری کرده بود تا لحظه آخرکنارش بود ودستشو محکم نگه داشته بود،مادربزرگم یهو چشاشو بازمیکرد ونگاه مامانم میکرد ویهو دست مامانم ول میکرد،

ومدام دستاش رو تو هوا تکون میداد انگارکه میخواد چیزی رو بگیره ولی نمیشد،چون تا دست مامانم رو میگرفت وچشماشو بازمیکرد ومیدید اونچیزی که میخواست نیست دوباره ول میکرد،باورکنید لحظه عجیبی بود،شاید همه اش ده تا پانزده دقیقه زمان برد که قلبش دیگه نزنه،اما خیلی آرامش داشت،هیچ تقلایی نکرد(آخه شنیده بودم خیلی ها موقع جون دادن تقلا میکنن وحالشون بد میشه)مادربزرگ با آرامش درازکشیده بود،وفقط همین حرکتش برام جالب بود،پایین پاش نشسته بودم وبا خودم فکر میکردم حتما داره باباشو میبینه(آخه مادربزرگم وقتی دو یا سه ساله بوده پدرش روازدست داده بود،وهیچوقت هیچ تصویری ازش توی ذهنش نداشت ویکی از آرزوهاش دیدن پدرش بوده)

اون روز کنار مادربزرگی که یواش یواش داشت از پیشمون میرفت،یه جورایی به حالش غبطه خوردم یه جورایی هم ترسیده بودم.اونروز عزرائیل تو اتاق مابود کنارمابود وداشت ماموریتش رو انجام میداد ومادربزرگ رو میبرد.

ومن عمیقا به این فکرمیکردم که چطوره که دوتا جهان در این لحظه  تو یک اتاق وجود داره.



سپاس عزیزم،من ازدیروز تا الان یه حسی دادرم که شبیه هیچ حسی که تا الان تجربه کردم نیست،یه جور خلاء،یه جور سبکی،یه جور آرامش....نمیدونم واقعا اسمش رو چی بذارم.....شاید واقعا مغزم وفکرم این کمک الهی از سمت خداوند رو پذیرفته وداره میپذیره که دیگه نترسه......نمیدونم سپاس جان ولی یه حس خوب درونی دارم که ازش خوشم میاد.....ودلم میخواد همینجوری همراهم باشه.

میدونم راه درازی در پیش دارم،ویک شبه نمیشه که این ترس بیست وهشت ساله رو دور بریزم،اما شاید بقول شما اینبار واقعا خدا خواسته وداره کمکم میکنه....

من واقعا به کمک خدا ودلگرمی انسانی مثل شما احتیاج دارم.همیشه ازخدا میخواستم یه راهی جلو پام بذاره وکمکم کنه وبگفته شما مطمئنن این همون راهه،میخوام استوارباشم وکم نیارم،شماهم لطفا تنهام نذارین.

میخوام موفق بشم،میخوام وجودم به آرامش برسه.



عمه ام(همونی که منو ترسوند)ایشون تحصیلات حوزوی دارن وهمسرشون هم روحانی هستن،البته گاهی وقتها که صحبت ازمرگ میشه نه اینکه بد صحبت کنن نه ولی لحن صحبتشون طوریه که منو بیشتربه هراس میندازه(ولی صحبتهای شما آرومم میکنه)مثلا یه بار داشتن از عشق عمیق ودوست داشتن خدا نسبت به ماآدمها میگفتن ازینکه وقتی که مردیم و مارو گذاشتن تو قبرمون،روح که میبینه جسم تنهاست میره توقبر پیشش،واون اگه بدونه که خدا چقدر دوسش داره،که لحظه که متوجه این مسئله میشه پا میشه وسرش میخوره به سنگ لحد(وهنینجور داشت ادامه میدادکه من داشتم به مرز بیهوشی میرسیدم که از اتاق زدم بیرون)نمیدونم اون کاست ثوتی سیاحت غرب که یک مدت همه جا بود رو شنیدین یا نه،ولی من شاید پنج شش باری اونو گوش دادم،دقیقا بعدازمرگ پدربزرگم بود،نمیدونم چرا هیچوقت نتونستم باهاش ارتباط بگیرم یا حرفاش رو باور کنم.شاید واقعا سبک حرف زدن آدمها متفاوت باشه،،،که به دل ادم بشیه یانه...


به خاطر بسپار تا همیشه بدانی زیباترین منش آدمی مهر و محبت اوست پس محبت کنید  چه به دوست، چه به دشمن که دوست را بزرگ می‌کند دشمن را دوست ... 👤 #کوروش_کبیر



سرت رو درد آوردم شرمنده،برات از ته قلبم عمیقا آرزو میکنم که هرآنچه که حقته و لیاقتش رو داری هدای مهربون سر راهت قراربده،خدا بچه هاتو برات نگه داره که داری کمک میکنی بچه های یک مادره نا آروم به آرامش برسن.. 

به خاطر بسپار تا همیشه بدانی زیباترین منش آدمی مهر و محبت اوست پس محبت کنید  چه به دوست، چه به دشمن که دوست را بزرگ می‌کند دشمن را دوست ... 👤 #کوروش_کبیر
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792