2777
2789
عنوان

سلام کسی کاشت ابرو انجام داده که راضی باشه ؟

| مشاهده متن کامل بحث + 1632 بازدید | 191 پست

متاسفانه برای ما مرگ رو بَد جا انداختن و با توصیفاتی که از نکیر و منکر و بازخواست و سوال و جواب و فشار قبر و عذاب  جهنم  کردن، باعث شدن تا مرگ یه پدیده خشن و ناگوار  برای ما ترسیم بشه. 

ولی خدای مهربون که سرمنشا عشق و خالق جهان و سرچشمه همه خیر و خوبی هاست و تاریکی و سیاهی و بَدی به ذاتِ مقدسش راه نداره، چطور ممکنه ما رو به این جهان فرستاده باشه و هزارتا اسبابِ سختی و خطا و گناه رو در مسیرِ ما قرار داده باشه تا فقط به محضِ اینکه ما گناهی کردیم و از این دنیا رفتیم بلافاصله فرشته های عذاب رو بفرسته تا مارو عذاب وشکنجه بدن و به جهنم ببرن و از ما انتقام بگیره؟؟؟؟؟؟ 

اگه صحبت‌های آقای زمانی و بقیه تجربه کننده ها رو بخونی متوجه میشی که همه اونها به اتفاق می گن که موقع مرورِ زندگیشون، خودشون قاضیه خودشون بودن و کسی اونهارو سرزنش و شماتت نمی کرده بلکه اون عذاب و ناراحتی از درونِ خودشون میومده چون تاثیرات کارهایی رو که کرده بودن از همه جوانب می دیدن و احساساتِ فردی رو که در حقش بدی کرده بودن به طور کامل درک می کردن و  موضوع رو از زاویه دیدِ اون می دیدن. 



«حقیقت این است که هیچ کس من را در طول مرور زندگیم مورد قضاوت قرار نداد. من فهمیدم که ما خود قاضی خود خواهیم بود، نه خدائی که خشمگینانه روی تختی نشسته و منتظر قضاوت و تنبیه ما باشد.» تجربۀ جولیت نایتنگیل


«نور پیش روی من تنها می‌توانست از خود عشق که جوهرۀ مطلق و تمامی ارتعاش او بود صادر کند، و برای او تنبیه و ایجاد ترس غیر ممکن بود، زیرا این چیزها با ارتعاش عشق حقیقی و خالص در تضاد هستند» تجربۀ تری رز


«من فهمیدم که خدا یک قاضی خشمگین نیست که جائی دوردست در آسمانها نشسته و منتظر تنبیه ماست.» تجربۀ متیو


«نور که به همراه من ناظر مرور زندگی من بود، نه تنها هیچ قضاوتی در مورد من و اعمالم نمی‌کرد، بلکه به همراه من تمام دردها و حزن‌های من را حس می‌کرد و من را عمیقاً درک کرده و دوست می‌داشت.» تجربۀ ساندرا راجرز


. در آنجا نه قضاوتی بود و نه عذاب و تنبیهی، بلکه تنها من بودم که در مورد خود قضاوت می‌کردم و لحظه به لحظه زندگیم و هر عمل و فکر و احساسم را مورد ارزیابی قرار می‌دادم. تجربه آقای محمد زمانی قلعه 

ببین عزیزم زندگی روی زمین شروع نشده و روی زمین هم تموم نمیشه 

یعنی ما قبل از اینکه به این دنیای خشک و خشن بیاییم در جایی بسیار دلپذیر و زیبا که سراسر عشق و نور و زیبایی و سرور بوده زندگی می کردیم و وقتی هم که مدتِ اقامتِ موقتمون روی زمین تموم شد به همونجا بر می گردیم منتها این بار بسته به اعمال و افکارمون و خیر و خوبیهایی که در حق سایر مخلوقات  خدا انجام دادیم ان‌شاءالله از  امکاناتِ معنوی و روحانیِ بهتری برخوردار میشیم 

 ما  بعد از سپری شدنِ مدتِ مشخصی که خدای مهربون  برای هر کدوم از ما معین کرده، درست مثل پروانه ای که پیله تنگ و بسته خودش رو رها می کنه و با دوبالِ زیبایی که به دست آورده آزاد و رها پرواز می کنه و به باغهای پُر گل و زیبا پرواز می کنه، روحمون به جهانی سراسر نور و روشنایی و سرور و عشق و به آغوشِ امنِ خدا پرواز میکنه. 


من به مکانی نورانی و دلنشین رفتم که احساس کردم خانه و وطن حقیقی من است و من به طور کامل به آن جا تعلق دارم و زندگی من در دنیا مانند تبعید یک نفر به جزیره ای دورافتاده و ناسازگار است. مانند وقتی که سالها از وطن و خانه خود دور بوده‌اید و وقتی که به آن بازمی‌گردید تازه می‌فهمید که چقدر در مقایسه قبلا در غربت و سختی بوده‌اید و چطور اینجا همه چیز برایتان آشناست و اینجاست که راحتی و صمیمیت و محبت و عشق واقعی منتظرتان است. زندگی من در دنیا مانند کرم ابریشمی بود که در یک پیله قرار دارد و گمان می‌کند تمام دنیا همین پیله است و خود را وابسته به آن می‌داند و با همین دنیای کوچک خود را سرگرم کرده است. ولی اکنون مانند یک پروانه بودم که از پیله خود بیرون آمده است.  من آزاد و رها بودم و بزرگی و عظمت جهان را درک می‌کردم. هنگامی که در پیله بودم، از زیبایی و عالی بودم آنچه فرای آن است بی خبر بودم و تمام دلخوشی و وابستگی من به آنچه در پیله می‌یافتم محدود بود، به دنیا و تمام چیزهای آن.

(محمد زمانی) 



بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

 احساس آن صد برابر قوی تر و پرعطوفت تر از این بود که مادربزرگتان شما را در آغوش خود بگیرد. در حقیقت این من را به یاد احساس یک روز در بچگی ام می انداخت که در  سرمای زمستان به خانه مادربزرگم رفته بودم. مادربزرگم در را برایم گشود و من را به گرمی در آغوش خود فشرد، در حالی که از منزل بوی مطبوع شیرینی در حال طبخ می آمد. اکنون همان بوی مطبوع شیرینی را حس می کردم. بهشت کم کم بیشتر برایم احساس خانه و منزل را به خود می گرفت. 

تجربۀ جیم وودفرد


این بی‌شائبه‌ترین و خالص‌ترین عشقی بود که هرگز حس کرده بودم. دیدم که او آغوشش را برای من باز کرده است. من به سمت او رفته و در آغوش او خود را رها کردم و چندین بار تکرار کردم «من در خانه هستم، بالاخره به وطنم بازگشتم». من روح عظیم او را حس کردم و می‌دانستم که همیشه جزئی از او بوده‌ام. در حقیقت هیچ وقت دور از او نبوده‌ام و می‌دانستم که من لیاقت (آغوش و عشق) او را دارم. می‌دانستم که او به تمامی گناهان و خطاهای من واقف است ولی در آن لحظه هیچ یک از آن‌ها اهمیتی نداشتند. او تنها می‌خواست که من را در آغوش مهر خود بگیرد و از عشق خود به من بدهد و من نیز می‌خواستم که از خود به او بدهم.

 در تمام زندگی‌ام از او ترسیده بودم ولی اکنون می‌دیدم که او نزدیک‌ترین دوست من بوده است

تجربه بتی جین آیدی 

ما از هر چیز ناشناخته و مجهول می ترسیم چون نمی دونیم قراره چه اتفاق پیش بیاد ولی اگه یک مقدار اطلاعاتمون رو در مورد اون مساله بالاتر ببریم باعث میشه ترسمون هم کمتر بشه. 

ولی متاسفانه به دلیل اینکه  بیشتر بین مردم از سختی و عذاب قبر و بازخواست و نکیر و منکر صحبت میشه، هممون فکر می کنیم مرگ خیلی پدیده وحشتناک و سختی هست و بلافاصه بعد از مردن دچارِ خشم و غضب و مجازات الهی میشیم، غافل از اینکه مرگ، دوچهره داره و بستگی به اعمال و رفتار و افکارِ خودمون داره که با کدوم چهره مرگ رو برو بشیم. 

درضمن ما که به خدای مهربون و پیامبر و اسلام و معاد اعتقاد داریم، حداقلش اینه که جزء کفار محسوب نمیشیم.

 

و اگر به دستورات اخلاقی و اعتقادی دینمون هم عمل کنیم و با مخلوقات خدا هم مهربون باشیم و حق الناس هم به گردنمون نباشه و اگر هست حلالیت بگیریم و یا جبران کنیم یا از طرف صاحبِ حق خیرات و صدقات بدیم و از گناهان دیگرمون توبه کنیم و مسیرِ زندگیمون رو به سمتِ خیر و خوبی ببریم و درنهایت به مهربونی و بخشش خدا هم امیدوار باشیم، دیگه جای ترس و نگرانی باقی نمی مونه

مخصوصا که شما از همون بچگی نماز می خوندی و با خدا ارتباط داشتی و داری. راستش به شما غبطه خوردم که از همون سنِ تکلیف برای نمازِ صبح بیدار می شدی و نماز می خوندی. 


در مورد حضرت عزرائیل هم ایشون یه فرشته مقرب در گاهِ خدا هستن  و چون خدا خودش سراسر عشق و زیبایی هست، مقربینش هم زیبا و دلنشین هستن و ترسِ ما از حضرتِ عزرائیل به خاطر ترس از مرگ هست، ولی در واقع ایشون یه فرشته هستن. 


 يكدفعه‌ بالاي‌ سرم‌ فردي‌ را ديدم‌ كه‌ نمي‌شد تشخيص‌ داد زن‌ است‌ يا مرد. او بلند قد وخوش‌ اندام‌، و به‌ قدري‌ زيبا بود كه‌ بي‌ اغراق‌ درهمان‌ لحظه‌ عاشقش‌ شدم‌! حيف‌ كه‌ نمي توانم‌ زيبايي‌ او را وصف‌ كنم‌! در تمام‌ عمرم‌ كسي‌ را به‌ اين‌ زيبايي‌ نديده‌ بودم‌. لباس‌ كرم‌ رنگ‌ بر تن‌ داشت‌ كه‌ بر روي‌ آن‌ پارچه‌اي‌ سفيد انداخته‌ بود. به‌ من‌ گفت‌: چه شده‌؟ (به‌ زبان‌ فارسي‌). گفتم‌: پدرم‌ را مي‌خواهم‌. گفت‌: بيا پدرت‌ اين‌جاست‌. پدرم‌ را ديدم‌ كه‌ بالاي‌ بسترم‌ گريه‌ مي‌كند. هرچه‌ صدايش‌ زدم‌، صدايم‌ را نشنيد، بعد فهميدم‌ كه‌ فقط او مي‌تواند صداي‌ مرا بشنود. گفتم‌: به‌ نظرم‌ او همان‌ كسي‌ بود كه‌ ما عزرائيل‌ مي‌ناميم‌ يا شايد فرشته‌ مرگ‌. 

(تجربه آقای محمد شفیعی) 


من حضرت عزرائیل رو دیدم. تصویر با جزئیات خیلی بالا در ذهن من هست. فردی رو یا حالا بگم مخلوقی از مخلوقات خدا رو دیدم که شاید حدود یک متر قدش از من بلند تر بود. هیچ ترسی از ایشون نداشتم. هیچ رعبی یا خوفی یا نگرانیی هم نداشتم. به محض این که ایشون رو دیدم شناختمش و سلام کردم. گفتم السلام علیک یا حضرت عزرائیل و دستم رو به سمتش دراز کردم و گفتم که اومدی منو ببری؟ و الان که براتون تعریف میکنم واقعا علاقه مندم که دوباره ببینمش و تمام وجودم سرشار از شعفه و پشتم میلرزه. و ایشون حتی جواب سلام من رو نداد. فقط به من گفت که " نه ، موقع رفتنت نشده آقا " این عین جمله ای بود که ایشون به من گفت.

(تجربه محمدهادی معتمدالشریعتی) 

من با خوندن تجارب این افراد، متوجه شدم که اصلا درک و تصورم از زندگی و مرگ اشتباه بوده. 

فهمیدم که ما در اصل، موجوداتِ روحانی و معنوی هستیم که برای مدتِ کوتاهی موقتا به این دنیا اومدیم و ساکنِ زمین شدیم و خانه و وطن و جایگاهِ اصلیه ما اینجا نیست بلکه ما اینجا یک جورهایی مثل افرادِ در تبعید و غریب و در غربت هستیم. 

هر کدوم از ما بنا به مصلحت و ماموریتی که موقع فرود اومدنِ روحمون از عالمِ ملکوت به این دنیای مادی به عهده گرفتیم برای مدتِ مشخص و از پیش تعیین شده ای توی این دنیا موقتا ساکن شدیم و بعد از اینکه اون مدتِ مشخص به پایان رسید و ماموریتِ الهی ما انجام شد و روحمون به درجه ای از رشد و تکامل که لازم داشت رسید، این جسمِ مادی رو که فقط لباس و وسیله ای بوده که روحِ ما برای انجام دادنِ کارهاش توی این دنیای مادی به اون نیاز داشته و موقع مرگ مثل یک لباسِ کوچیک شده و کهنه و به دردنخور اون رو کنار میزاره به ملکوت و جایگاهِ اصلیش پرواز میکنه. این متن رو بخون 👇👇


عجيب ترين قسمت تجربه ى من برايم زمانى بود كه بدنى كه تا اين اندازه ما به آن توجه مى كنيم، آرايشش مى كنيم، مويش را شانه مى كنيم، ريشمان را با دقت مرتب مى كنيم و... در لحظه اى خروج روح از آن و نگاه مجدد من بر او، هيچ گونه ارزشى براى من نداشت گويا جنس بدرد نخورى را دور انداخته بودم. حتى كنارش بطرى افتاده بود و من در آن لحظه ديدم كه هردو برايم يك ارزش  يكسان را دارند.  

اين برايم بهت آور بود. چون من هميشه عاشق بدنم بودم و مرتب باشگاه ورزشى مى رفتم و بعد چنين حالتى خيلى منرا شوكه كرد.

((آقاى ليويو كيگل ( سويسى تبار) كه در اثر سانحه ى موتور سوار ى تجربه ى نزديك به مرگ داشته اند)) 

با خوندنِ تجربه مرگِ موقت افراد، وقتی می فهمیدم که اونها زمانیکه روحشون از بدنشون جدا شده بود و جسمشون رو ترک کردن، وقتی به اونها گفته شده بود که هنوز موعدشون نشده و باید به جسمشون برگردن و اونها شروع به گریه و مخالفت و التماس و چونه زدن با خدا برای موندن توی اون دنیا و برنگشتن به جسمشون و زندگی رو داشتن، هم حیرت زده متعجب شدم و هم فهمیدم که عزیزانم الان جایی هستن که باید باشن و ظلمی در حقِ اونها و ما که از اونها دور افتاده ایم نشده. 


راهنمای من به من گفت که باید بازگردم زیرا هنوز موعد من نشده است. من گفتم منظورت چیست؟ او گفت که مرگ من اتفاقی بوده و هنوز زمان من روی دنیا به پایان نرسیده است. من گفتم که هرگز، به هیچ وجه حاضر نیستم به آن مکان پر از درد و تاریکی بازگردم. در پاسخ او زندگی من را در آینده به من نشان داد و من فهمیدم که اگر باز نگردم (از نظر رشد روحی) به ضرر خود من است. اکنون آنچه به من نشان داده شد را به خاطر نمی‌آورم ولی به یاد دارم که بعد از اینکه این صحنه‌ها به پایان رسیدند دیگر با تمام وجودم می‌خواستم که به دنیا بازگردم تا ماموریت خود را در دنیا انجام دهم. همین منی که یک لحظه پیش به هیچ وجه حاضر به بازگشت نبودم. به محض اینکه قبول کردم که به دنیا بازگردم، با سرعت نور به سمت زمین بازگشتم و وارد بدنم شدم و ناگهان تمام درد آن جراحات به من بازگشت. 

(محمد زمانی) 


در نهایت به بتی گفته می‌شود که مرگ او زودتر از موعد بوده و باید برای اتمام مأموریتش به زمین برگردد. او مصرانه از قبول آن سر باز می‌زند. ولی برای متقاعد کردن بتی، به او مأموریتش روی زمین نشان داده می‌شود، با این شرط که این صحنه بعد از برگشت او به زمین از خاطرش پاک شود. او بعد از دیدن آن بلافاصله قبول می‌کند که به زمین بازگردد و می‌بیند که هزاران فرشته برای بدرقۀ او آواز می‌خوانند. بتی چشمان خود را باز می‌کند و خود را روی تخت بیمارستان می‌یابد. خاطرۀ مأموریت او روی زمین به‌کلی از ذهن او پاک شده بود

(تجربه بتی جین آیدی) 




تجربه خانم سحر👇👇👇👇

اون لحظه دیدم که [بدن] من را به قسمت ریکاوری آوردن و من به هوش نیومدم و می دیدم دکترم به شدت ترسیده بود و شروع کرد به سیلی زدن به صورتم که من رو به هوش بیاره، چون ساعتها گذشته بود و من هنوز به هوش نیومده بودم و‌ میدیدم که دکترم نگران بود که به همسرم(که خودش پزشک جراح هست) چی بگه .من در این فاصله در دنیای زیبایی بودم، در راهروها پرواز میکردم و بر عکس کسانی که اولش مبهوت این اوضاع میشن، من همه چیز برام آشنا و‌ملموس بود.

اون زمان دخترم ۱۰ ساله و پسرم ۴ ساله بود و‌من به طور عادی در زندگی روز مره دیوانه وار بچه هام را دوست داشتم و به تربیتشون و گرمی کانون خانواده برای روحیه ی بچه ها حساس بودم و تلاش میکردم و حتی حاضر نبودم یک شب فرزندان من حتی کنار عمه، یا خونه ی مادر بزرگ ها بدون حضور من بمونند.

یه همچین انسانی یهو‌ بدون این که کوچکترین دل تنگی یا ‌نگرانی داشته باشه با شوق و شور و اشتیاق کامل به سمت آسمان میرفتم و هم زمان میدیدم که دکتر و پرستارها چقدر در عذاب هستن و نگران… ولی مثل آدمی که از زندان آزاد شده، ذوق میکردم که آخی، اینا دیگه نمیتونن من و برگردونن. من میرفتم و فرار میکردم و این به صورت یه پرواز بود به سمت یه نور سفید. احساس آدمی رو داشتم که داره در میره که برگردانده نشه.

از این تونل سفید زیبا عبور کردم[[جالبه که ایشون به جای تونل تاریک که انتهاش نورِ درخشان هست  یک تونل نورانی دیدن]] . ناگهان یک در سفید و زیبا و نورانی به روی من باز شد و من به داخل یک فضا هدایت شدم که آنقدر این فضا زیبا بود که با کلمات و واژه ها و لغات توان بیان و وصف آنرا ندارم، حقیقتا نمیتونم وصفش کنم. همه رنگ‌ها حرف میزدن و یه جای سبز و‌خرم و بسیار زیبا.

رنگ‌های سبزش شبیه رنگ سبز این دنیا نبود، جان داشت و نفس داشت و زنده بود و مثل رنگ‌های مایع که به همه جا پاشیده شده، تمام اطراف من پر از رنگ‌های زیبا و زنده بود. از شدت شوق و ذوق بلند بلند میخندیدم. سبزه ها با یه نسیم خنک و با اون رنگ‌های افسانه ای به چپ و راست در حرکت بودن و درختان باشکوه کنار یک رود زیبا منظره ای بسیار رویایی و زیبا رو ایجاد کرده بود، همه ی این زیبایی‌ها من رو مبهوت خودش کرده بود و حس میکردم همه چیز در این فضا یه سرود مشترک ستایش رو میخونن.

در همین حال زیبا بودم که یه خانم سفید پوش بسیار زیبا که قد بلندی داشت و لباس بلند سفیدی به تن داشت که دنباله ی این لباس مثل نور به آسمان کشیده شده بود و کنار یه درخت سیب، با سیب های درشت و زیبا و قرمز رنگ ایستاده بود و من رو صدا کرد. البته کلامی از این خانم بسیار زیبا که غرق نور بود نشنیدم، ولی حس میکردم که داره من و صدا میکنه. از روی اون رودخانه ی زیبا پرواز کردم و کنار این خانم ایستادم. ایشون سیبی کنده و به من دادن و با مهربانی بی وصفی در ذهنم به من گفتن که این سیب رو بخور.

من که از زیبایی بی وصف اون جا در تعجب بودم و یه لذت عجیب غیر قابل وصف هم در وجودم بود شروع کردم به گاز زدن به اون سیب، که یهو متوجه حضور دکترم در اون جا شدم که با چشمان پر از اشک و تهدید و فریاد به من گفتن برگرد و من رو بدبخت نکن. عینا همین جمله بدون کم و زیاد به من گفته شد. [[دوستان این قسمتش من رو به یاد سیبِ آدم و حوا انداخت که باعث نزولِ اونها به زمین شد، این خانم هم درست موقعی که سیب رو گاز زدن حواسشون از عالمِ بالا به سمت زمین و دکترشون جلب شده]] من با گریه فریاد میزدم که برنمیگردم و تو رو به خدا من رو برنگردونید. دکترم با فریاد میگفت تو بچه ی کوچیک داری و هم زمان اون خانم زیبا و پر از نور با اشاره به من گفتن (بدون کلام ) که برگرد، پسر کوچکت به وجودت نیاز داره و انگار که از تمام زندگی من باخبر باشن، گفتن تو دیوانه وار عاشق فرزندانت هستی و باید برگردی


ادامه 👇

همون لحظه با گریه و اندوه زیاد بدون رد و بدل هیچ گونه کلامی به اون خانم گفتم من اینجا رو بیشتر از فرزندانم دوست دارم و حتی یک لحظه نمیخواهم برگردم و کنار اونها باشم. همون لحظه ایشون به من لبخندی زدن و هم زمان دکترم دست من رو کشیدن که همون لحظه من پرتاب شدم و چشمم رو باز کردم و زدم زیر گریه و تمام کارکنان با خوشحالی کف میزدن و به من گفتن چرا گریه میکنی ؟؟؟؟؟!!! میدونی همه چه حالی داشتن؟ فقط اشک بود که میریختم و به همه حتی همسرم که خیلی ترسیده بود میگفتم چرا من رو برگردوندید ؟؟؟؟؟! من نمی خاستم برگردم.  جالب این بود که همون لحظه دکترم به من گفتن که : (داشتی من رو بدبخت میکردی)

من بهش گفتم شما این رو چند بار به من گفتید، دکترم با تعجب گفت: آره و این برام عجیبه که تو‌چطور شنیدی!!!!!!

دوست نداشتم چیزایی رو‌که دیده بودم توضیح بدم. توان درکش برای هر کسی راحت نبود و بعد از دوره ی نقاهت به همسرم هر آنچه که دیده بودم را توضیح دادم… همسرم اشک میریخت و من هم اشک میریختم. الان که اینها رو برای شما مینوشتم تمام صورتم خیس از اشکه. 

هیچوقت اون زیبایی و آرامش و عظمت و شگفتی رو فراموش نخواهم کرد و از اون زمان ترس از مرگ کامل در من از بین رفته و حس پیشبینی توی من بسیار قوی شده و خیلی از حوادث رو در خواب میبینم و در بیداری هم پیش بینی میکنم.

تجربه جیمز وودفرد 👇

مستقیماً به چشمانم نگاه کرد، نگاهی پر از عشق و شفقت. او گفت:

« جیمز، هنوز زمان تو فرا نرسیده است! بازگرد و آنچه را که اینجا به تو نشان دادیم برای برادران و خواهرانت بازگو.»

قلبم پر از حزن شد. چطور ممکن بود من را بازگردانند؟ بالاخره به خانه باز گشته بودم و تمام خواهش ها و آرزوهایم برآورده شده بود، ولی اکنون باید باز می‌گشتم. شروع به التماس کردم: «خواهش می کنم بگذار بمانم. هیچ خطایی از من سر نخواهد زد، بگذار پیش تو بمانم!» ولی فرشته بلند قامت گفت: 

«جیمز، متاسفم ولی باید بروی!» 

لحظه‌ای بعد من در همان تونل اولیه بودم

 با خوندن تجربه ها اونجایی که می گفتن حِس‌ها و ادراکاتِ اونها چندین برابرِ احساساتِ زمینی بوده و خیلی هوشیارتر و آگاهتر از زمانِ زنده بودنشون بودن، فهمیدم که زنده واقعی اونها هستن و الان دارن در سرای دیگه زندگیشون رو به شکلِ خیلی بهتر و باکیفیت تر و به دور از درد و رنجِ این جهانِ مادی ادامه میدن و این ما هستیم که در خواب و غافلیم. 

حدیثی از حضرت محمد (ص) هست که می فرمایند :

«النَّاسِ نِیَامٌ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا .مردم در خوابند و زمانی که از دنیا رفتند بیدار می‌شوند»


در اون عالم من نسبت به اون اشيائي که بهشون توجه ميکردم علم پيدا ميکردم. حتي ميتونستم نفوذ کنم داخلش و حتي درونش رو ببينم.
شما الان درکتون محدود به حواسه و حواس محدود به جسم و ماده. ولي اونجا اصلا محدود به اين نيستيد. ديدنتون ، شنيدنتون و ... محدود نيست. اون چيزي که ميخوايد و نسبت بهش توجه داريد با عمق درک ميکنيد. اونجا وقتي ميخوايد يه چيزي رو ببينيد به جز اون چيزي رو نميبينيد و اون رو کامل و با تمام جزئيات ميبينيد. اونجا ذهن پراکندگي فکر نداره. ميتونيد روي يک چيز تمرکز کنيد و فقط اون رو ببينيد.

 مثل يک دوربيني که روي يک چيز زوم کنه و به جز اون چيز چيزي توي زاويه ي ديدش نباشه.
من نتيجه گرفتم که روح در جسم زنداني شده و نميتونه به درستي ببينه و درک کنه. يه جورايي جسم لباس تنگيه در تن روح.( محمد هادی معتمدالشریعتی) 

🏵️🍃(( طرز دیدنِ روح  بیرون از کالبد جسمانی)) 🏵️🍃


روایتگر:آقای محمدِ زمانی قلعه(تجربه گرِ مرگ موقت):
وقتی صحبت از ((مشاهداتِ روح )) میشود ،تمامِ توضیحات ، توصیفات و کلمات عاجز و ناقص هستند.
چون تصورات معمولِ شنوندگان از کلمه ی (( دیدن و مشاهده)) اینگونه است که بلافاصله با دیدنِ معمولی با همین کره  چشم مقایسه اش میکنند.و یا آن را معادل با همین دیدنی قرار می دهند که در ذهن خودمان از آن سابقه ی ذهنی داریم.
یعنی همین روشِ دیدنِ معمولی که هرچیزی را از بیرون و از خارجِ محدوده ی مادی و بدنه ی فیزیکی اش می بینیم.
معمولا وقتی از کلمه ی مشاهده یا دیدن‌ در آنجا استفاده می کنم مخاطب اینگونه تصور می کند که گویی چیزی را که درباره ش حرف میزنم از فاصله ی مشخصی تماشا کرده ام.
یعنی افراد ، طبق عادت ذهنی-بصریِ بدن زمینی شان مشاهداتِ روح را دارای زاویه و جهت و سمت و سو تصور میکند.
حتی وقتی من می گویم که ۳۶۰ درجه میدیدم باز هم دارم نحوه ی دیدنِ روح‌ را ناقص و تخریب می کنم و ضعیف بیانش می کنم.واقعا چگونه می توانم تشریح کنم که طرز دیدنِ من در آنجا از بینهایت درجه هم بالاتربود؟
 چون من پدیده ها و موضوعات را فقط از بیرون نمی دیدم.
یعنی اگر روح را حتی کره ای شیشه ای فرض کنیم که تمامش چشم باشد و از سرتاسرِ اطرافش ببیند باز هم این توصیف ناقص و غلطی است زیرا اینگونه نیست که فرض کنیم روح فقط همه ی جهت هارا می ییند و بس.
 چشمِ معمولیِ ما در این بدنِ فعلی ، اگر به یک شیءِ موردمشاهده بیش از حد نزدیک شود آن را تار می بیند و می بایست جابه جا شود تا تصویر واضح شود.
حال با وجود داشتنِ چنین چشمِ ضعیف ، کوته بین و محدودی که در این جسمِ مادی هست و افراد به آن عادت کرده اتد، بنده برای وصفِ اینکه مشاهده کردنِ هایم در بیرون از جسم و با دیدِ روحی ام چکار می توانم بکنم؟ چگونه بگویم؟
روشِ دیدن‌روح آن قدر نامفهوم و متفاوت است که نیاز به مقدمه چینیِ زیادی دارد تا مخاطب بتواند حتی اندکی از آن را تصور کند،
برای مثال یکی از ویژگی های مشاهده های روحِ من اینگونه بود که هر رویدادی را قبل از اینکه رخ دهد و حتی انجامش شروع شود دم به دم و از شرایطی بسیار بسیار نزدیک به زمان و مکانِ وقوعش درک، دریافت ، رصد و فهم می کردم.
و اینکه آن روبداد، چگونه ، چرا و چطور در حال رخ دادن هست را با احساسی همه جانبه و به طورِ کامل از درون و بیرون و میان درک می کردم.
من در همه ی لحظاتِ پدیداری و رخ دادنش، در تمام وجوه و معناها و اهداف و فلسفه های رخ دادنش حضوری کامل و آگاهانه داشتم و در نقاطِ بسیاری از آن رویدادِ درحال وقوع، حضور داشتم،برای مثال وقتی دکتر خودکار و فرم کاغذی را برداشت تا گواهیِ وضعیت پایانی(گواهی فوت) را بنویسد، حتی قبل از شروع به نوشتن، بر آن فکری که در ذهن او شکل گرفته بود (مبنی بر اینکه کار تمام شده و تلاش ها به نتیجه نرسیده) ، در تمام لحظاتش و حالاتش اشراف و در آن حضور داشتم.من او را از کناره نگاه نمی کردم بلکه برای مشاهده ی این رویداد شخصا در ذهنِ او و اندورنِ سلولهای وجودِ او و حتی احساسات مشابه بقیه دکترها، پرستارها و پرسنل حاضر در اتاق عمل حاضر، ناظر، درک کننده و دریافتگر بودم.
من کاملا در جریانِ تمام موضوعاتِ درونیِ آن افراد بودم و حتی حالت و وضعیتِ های مربوط به خودم را از درونِ فکر و وجودِ آنها دریافت می کردم.
یعنی بدون هیچ مانعی ، با تمام جزئیاتش پردازش میکردم که آنها درباره ی وضعِ من چه حس و فکر و قضاوتی دارند.
شاید بشود این طور بگویم که من نه در یکجای اتاق عمل بلکه در چندین و چندین و چند وضع و از چندین و چندین و چند محل بودم و ادامه ی حرکت دکتر را که قصد داشت گزارش وضعیت را ثبت کند، از همان لحظه ای که نوک قلم را برای نوشتن به کاغذ نزدیک میکرد درک و فهم و رصد میکردم که چه فکر می کند ، چه میخواهد بنویسد و فکر و حسش را درباره ی پرونده و مدارکِ پزشکی ام درک و فهم و دریافت میکردم تا اولین تماس و لغزیدن قلم و آغازِ اثر گذاشتن جوهری که از نوک خودکار بر کاغذ تراوش و حرکت می کرد تا پایان جمله ای که داشت می نوشت (( ... مرگ قطعی بیمار تایید می شود ! )) در تمام ِ این مسیر بدون هیچ مانع و محدوده ای از زمان و مکان ، در تمام‌ زمانها و مکانهایش من حضور و درک و اشراف داشتم.
من‌درونِ ماهیت و مفهوم آن جوهرخودکار و آن نوشته بودم.
من درونِ فرآیندِ انتقال فکر دکتر تا تبدیل شدنش به صورت کلمات و تا دویدن جوهر بر روی کاغذ بودم.
با اشرافی جامع و آگاهی کامل.به شکلی فوق العاده متفاوت از تصورات معمول، حاضر و ناظر و آگاهِ کامل بودم.گویی من اشعه و نوری هشیار و گیرا و گیرنده باشم و در همه جای آن عمل و فرآیند حضور و نظارت داشته باشم.مشاهداتم فقط مشاهده نبود.بلکه درکی همه جانبه بود.اصلا از جنسِ تصویر نبود.بلکه از جنسِ یک آگاهی وسیع و عمیق. و فراتصویر بود.
ادامه 👇

ادامه 👇

آمیزه ای بود از یک‌ دنیا رنگ، زیبائی، شگفتی، زندگی، مفهوم ،گفتگو، مطلب، امواجِ زیبا ، ارتعاشاتی لطیف، بامعنا و پرمفهوم........

( همین لحظه که دارم اینها را می نویسم کلمات و جملات درمانده شده اند و من هم نمیدانم چگونه میتوانم وصف کنم آن‌حالت را و چاره ای برایم نماند جز اینکه یک دل سیر گریه کنم،.. و پس از دقایقی گریستن و جاری شدن اشکِ فراق و شوق، دوباره بازگردم به ادامه ی نوشتن).....


خلاصه اینکه .... من آن فرآیندِ به ظاهر ساده  ( که دکتر قصد داشت نتیجه ی تلاش ها و اقدامات پزشکی را روی برگه ی گزارشِ وضعیت بیمار ثبت کند) به طور همه سویه، از همه ی جوانب ، از درون و بیرونِ مغزِ او و از همه ی نقاطِ جان و روح و روان و رگ و پی اش می فهمیدم و در ادامه از ذره ذره ی مسیرهای درونِ دستش تا نوک خودکار و درونِ حرکت مایع جوهری که بر کاغذ می لغزید، همه و همه و همه را با کوچکترین جزئیات و اطلاعاتی که داشتند لحظه به لحظه دنبال می کردم و با آن همراه میشدم و پیش میرفتم،


اما وقتی اینها را میخواهم برای مخاطب بگویم ناچارم در یک جمله ی خیلی ناقص و ساده بگویم: ((آنجا ۳۶۰ درجه می دیدم. یا از همه طرف می دیدم)) .

همیشه تاسف میخورم که کلماتِ ناقصِ این دنیای فیزیکی- هندسیِ چقدر برای بیان مطلب محدود و ناقصند و حقیقتا چقدر حقِ واقعیاتِ دنیای روح‌ را ضایع و ناقص می کنند!...

بتی جین آیدی  در قسمتی  از تجربه‌اش در مورد زندگی زمینی می‌گوید:

… من می‌خواستم علت زندگی روی زمین را درک کنم. نمی‌توانستم بفهمم چگونه کسی می‌تواند حیات بهشتی و لبریز از عشق و سرور را  به میل خود رها کرده و به زمین بیاید. در جواب آفرینش زمین به یاد من آورده و صحنه‌های آن برای من نمایش داده شدند… تمام ارواح انسان‌ها قبل از آمدن به زمین در خلقت آن (با اجازه و تفویض خداوند) سهیم بوده و از این امر هیجان زده بودند. ما همراه خدا بودیم و می‌دانستیم اوست که ما را آفریده و ما همگی فرزندان اوییم و او پر از مهر و محبت به تک‌تک ما است. من به یاد دارم که عیسی مسیح نیز آنجا بود، ولی تعجب کردم که دیدم مسیح خدا نیست و مانند ما یکی از آفریده‌های خداست و مانند ما او نیز هدف عالی و معنوی خود را دنبال می‌کند. این بر خلاف آنچه در کلیسای پروتستان از بچگی یاد گرفته بودم بود که مسیح و پدر و خدا همه یکی هستند.

خدا به همۀ ما گفت که آمدن به زمین برای مدتی باعث پیشرفت روح ما خواهد بود. هر روحی که قرار بود به زمین بیاید در آماده سازی آن نقشی داشت، از جمله قوانین زندگی و مرگ، محدودیت‌های جسم، و انرژی‌های معنوی که می‌توانیم از آن‌ها بر روی زمین بهره ببریم. هر چیزی قبل از اینکه به‌صورت مادی خود خلق شود در جهان معنوی خلق گشته است، حتی ستاره‌ها،  سیارات، حیوانات، کوه‌ها، گیاهان، و همه و همه. به من گفته شد که خلقت مادی مانند فتوکپی شما در دنیاست که آفرینش معنوی مانند یک عکس شفاف و رنگی و خلقت مادی آن مانند یک کپی نگاتیو از آن عکس است. زمینی که ما در این دنیا می‌بینیم تنها سایه‌ای از زیبایی و شکوه معنوی آن است، ولی با این وجود این دقیقاً همان چیزی است که در دنیا برای رشد معنوی خود به آن نیاز داریم. بسیاری از خلاقیت‌ها و اختراعات و اکتشافات انسان‌ها روی زمین نتیجۀ الهام‌های ماورائی هستند. من فهمیدم که ارتباط نزدیکی بین جهان  معنوی و مادی وجود دارد و بسیاری از اوقات ما نیاز به امداد ارواحی از جهان معنوی داریم تا بتوانیم روی زمین پیشرفتی داشته باشیم.ادامه👇

مهم‌ترین چیزی که به من نشان داده شد این بود که عشق بالاترین چیز در عالم هستی است. من دیدم که حقیقتاً بدون عشق ما هیچ هستیم. ما اینجا هستیم که به یکدیگر کمک کنیم، مراقب و غمخوار یکدیگر باشیم، و یکدیگر را بفهمیم و ببخشیم و به هر انسانی که روی زمین متولد می‌شود محبت نشان دهیم. این انسان می‌تواند سیاه یا سفید یا سرخ یا زرد پوست باشد، چاق یا لاغر یا جذاب یا زشت یا فقیر یا ثروتمند، ولی ما حق نداریم کسی را بر اساس این چیزها مورد ارزیابی و قضاوت قرار دهیم. هر قلبی توانائی این را دارد که از عشق و انرژی ابدی آن لبریز باشد. تنها خدا به قلب انسان واقف است و تنها خداست که می‌تواند آن را مورد ارزیابی و قضاوت قرار دهد. به من نشان داده شد که حتی کارهای پیش پا افتاده‌ای که از روی محبت انجام می‌دهیم مهم هستند و باعث رشد ما خواهند شد: یک لبخند ساده یا کلامی امید بخش یا یک از خود گذشتگی کوچک….من یاد گرفتم که ما باید حتی به دشمن خود محبت کنیم و خشم، تنفر، حسادت، و تلخی را دور بریزیم و دیگران را ببخشیم زیرا این چیزها روح را تخریب می‌کنند.

 به من نشان داده شد که چگونه ما از اینکه خدا آسمان‌ها و زمین را آفرید خوشحال بودیم و هر کدام از ما ارواحی را که قبل از ما به زمین می‌آمدند نظاره می‌کردیم. هر کدام آن‌ها دردها و خوشی‌هایی را روی زمین تجربه می‌کردند که برای رشد روحشان مفید بود

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792