تجربه خانم سحر👇👇👇👇
اون لحظه دیدم که [بدن] من را به قسمت ریکاوری آوردن و من به هوش نیومدم و می دیدم دکترم به شدت ترسیده بود و شروع کرد به سیلی زدن به صورتم که من رو به هوش بیاره، چون ساعتها گذشته بود و من هنوز به هوش نیومده بودم و میدیدم که دکترم نگران بود که به همسرم(که خودش پزشک جراح هست) چی بگه .من در این فاصله در دنیای زیبایی بودم، در راهروها پرواز میکردم و بر عکس کسانی که اولش مبهوت این اوضاع میشن، من همه چیز برام آشنا وملموس بود.
اون زمان دخترم ۱۰ ساله و پسرم ۴ ساله بود ومن به طور عادی در زندگی روز مره دیوانه وار بچه هام را دوست داشتم و به تربیتشون و گرمی کانون خانواده برای روحیه ی بچه ها حساس بودم و تلاش میکردم و حتی حاضر نبودم یک شب فرزندان من حتی کنار عمه، یا خونه ی مادر بزرگ ها بدون حضور من بمونند.
یه همچین انسانی یهو بدون این که کوچکترین دل تنگی یا نگرانی داشته باشه با شوق و شور و اشتیاق کامل به سمت آسمان میرفتم و هم زمان میدیدم که دکتر و پرستارها چقدر در عذاب هستن و نگران… ولی مثل آدمی که از زندان آزاد شده، ذوق میکردم که آخی، اینا دیگه نمیتونن من و برگردونن. من میرفتم و فرار میکردم و این به صورت یه پرواز بود به سمت یه نور سفید. احساس آدمی رو داشتم که داره در میره که برگردانده نشه.
از این تونل سفید زیبا عبور کردم[[جالبه که ایشون به جای تونل تاریک که انتهاش نورِ درخشان هست یک تونل نورانی دیدن]] . ناگهان یک در سفید و زیبا و نورانی به روی من باز شد و من به داخل یک فضا هدایت شدم که آنقدر این فضا زیبا بود که با کلمات و واژه ها و لغات توان بیان و وصف آنرا ندارم، حقیقتا نمیتونم وصفش کنم. همه رنگها حرف میزدن و یه جای سبز وخرم و بسیار زیبا.
رنگهای سبزش شبیه رنگ سبز این دنیا نبود، جان داشت و نفس داشت و زنده بود و مثل رنگهای مایع که به همه جا پاشیده شده، تمام اطراف من پر از رنگهای زیبا و زنده بود. از شدت شوق و ذوق بلند بلند میخندیدم. سبزه ها با یه نسیم خنک و با اون رنگهای افسانه ای به چپ و راست در حرکت بودن و درختان باشکوه کنار یک رود زیبا منظره ای بسیار رویایی و زیبا رو ایجاد کرده بود، همه ی این زیباییها من رو مبهوت خودش کرده بود و حس میکردم همه چیز در این فضا یه سرود مشترک ستایش رو میخونن.
در همین حال زیبا بودم که یه خانم سفید پوش بسیار زیبا که قد بلندی داشت و لباس بلند سفیدی به تن داشت که دنباله ی این لباس مثل نور به آسمان کشیده شده بود و کنار یه درخت سیب، با سیب های درشت و زیبا و قرمز رنگ ایستاده بود و من رو صدا کرد. البته کلامی از این خانم بسیار زیبا که غرق نور بود نشنیدم، ولی حس میکردم که داره من و صدا میکنه. از روی اون رودخانه ی زیبا پرواز کردم و کنار این خانم ایستادم. ایشون سیبی کنده و به من دادن و با مهربانی بی وصفی در ذهنم به من گفتن که این سیب رو بخور.
من که از زیبایی بی وصف اون جا در تعجب بودم و یه لذت عجیب غیر قابل وصف هم در وجودم بود شروع کردم به گاز زدن به اون سیب، که یهو متوجه حضور دکترم در اون جا شدم که با چشمان پر از اشک و تهدید و فریاد به من گفتن برگرد و من رو بدبخت نکن. عینا همین جمله بدون کم و زیاد به من گفته شد. [[دوستان این قسمتش من رو به یاد سیبِ آدم و حوا انداخت که باعث نزولِ اونها به زمین شد، این خانم هم درست موقعی که سیب رو گاز زدن حواسشون از عالمِ بالا به سمت زمین و دکترشون جلب شده]] من با گریه فریاد میزدم که برنمیگردم و تو رو به خدا من رو برنگردونید. دکترم با فریاد میگفت تو بچه ی کوچیک داری و هم زمان اون خانم زیبا و پر از نور با اشاره به من گفتن (بدون کلام ) که برگرد، پسر کوچکت به وجودت نیاز داره و انگار که از تمام زندگی من باخبر باشن، گفتن تو دیوانه وار عاشق فرزندانت هستی و باید برگردی