2777
2789

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

@بهار1391bahar   سلام دوست عزیز  اگه توی اون تاپیک راحت نیستی چون بازدید زیاد داره و ه ...

سلام عزیزم

خیلی ممنون از لطفت،بله واقعا راحت نبودم حتی الانشم بیانش برام سخته،کارخوبی کردین که اینجا رو انتخاب کردین،البته صحبت منم راجع به مرگه،اما از نوع دیگه.

دیدم لحن صحبتتون ودیدگاهتون بامن خیلی متفاوته حس کردم شاید شما اون کسی باشی که بتونی منو ازین وحشت بیست وهشت ساله نجات بدی.

به خاطر بسپار تا همیشه بدانی زیباترین منش آدمی مهر و محبت اوست پس محبت کنید  چه به دوست، چه به دشمن که دوست را بزرگ می‌کند دشمن را دوست ... 👤 #کوروش_کبیر

عزیزم،من یه خاطره دور دارم از حدودپنج سالگیم که همین الانم برام انگاردیروزبوده،عمووعمه ایی که محض خنده وسرگرمی اون روز منو ترسوندن به من خندیدن وندونستن چه آسیب بزرگی تا آخرعمر بر روح وروان من زدن.(بدجور ترسوندم)ترس از مرگ از همون موقع ریشه زد تو تمام وجود دخترکی پنجساله که از ترس مردن دویدوبه آغوش مادرش پناه برد وباترس وگریه گفت من نمیخوام بمیرم من دوست ندارم بمیرم......واونا خندیدن.

وتا به امروز ترس از مردن بامنه،تو تمام لحظات زندگیم،توعروسیم،توبارداریم،شبم،روزم،همه رومختل کرده،ترس ازمرگ،ترس از نبودن برام قابل هضم نیست.من الان سی وسه سالمه،دوتابچه دارم ولی گاهی اوقات که اون حس بد میاد سراغم اندازه شاید دوتاسه دقیقه بدترین حال ممکن بهم دست میده.

ضربان قلبم میره بالا وبه حدی حالم بد میشه که اگه شب باشه باید شوهرم روصداکنم ویااگه تودسشویی باشم مثل روانیا میزنم بیرون.بخدا الانم حالم بده دارم مینویسمش،ازخودم خجالت میکشم،ازبیانش پیش شماخجالت میکشم،اماباورکنین که اصلا زندگی نکردم،همیشه این ترس زندگی منو مختل کرده.گاهی وقتهامثل دیوونه ها زل میزنم به بچه هام ومیگم یعنی اینام میمیرن،باورکنید بحدی حالم بد میشه که نمیدونم چجورتوصیفش کنم،تمام بچگیم بااین ترس لعنتیم تباه شد چون بچه بودم وظرفیتشو نداشتم یهو شروع میکردم به جیغ زدن وگریه کردن ودست به دامن باباومامانم میشدم که من نمیخوام بمیرم،توروخدا یه کاری کنید من نمیرم،من این دنیارو دوست دارم(باورکن عزیزم،همین الان اون روز جلو چشمم تداعی شد که موقع خوندن نمازصبح بودم وشاید ده سالم بود که یهو وسط نماز عین جن زده ها ازاتاق پریدم بیرون وبا جیغ وگریه التماس مامانم رومیکردم،ازاین دست روزا زیاد دارم،اونروز بابام بیشتربه خاطراینکارم دعوام کردتا دلجویی،بعدها که بزرگترشدم فهمیدم نباید بروزش بدم وباید تو خودم نگه دارم)هیچکس کاری برای بهبودم نکرد،حتی خودمم قدمی برای خودم برنداشتم.

اعتراف میکنم که حتی خوندن مطلب راجع به مرگ منو اذیت میکنه،من شاید چندماه پیش تاپیکتون رودیدم اما ازترسم واردش نشدم،اما دیروز پستتون رو تو تاپیک مامان آلا دیدم وبخودم جرات دادم و اومدم وبعضی مطالب روخوندم،همه شیرین بود برام هم رازآلودوهمراه با وهم وترس....نمیدونم چی بگم،،،

اما دلم میخوادراحت زندگی کنم وبااین مقوله راحت کناربیام،لطفا اگه میتونیدکمک کنید،اگه نه این رازی باشه بین دو دوست مجازی.

وازتون التماس میکنم لینک تاپیکتون رو بدین نی نی یار تا حتما حذفش کنه،خیلی ممنون از وقتی که گذاشتی عزیزم.

به خاطر بسپار تا همیشه بدانی زیباترین منش آدمی مهر و محبت اوست پس محبت کنید  چه به دوست، چه به دشمن که دوست را بزرگ می‌کند دشمن را دوست ... 👤 #کوروش_کبیر
عزیزم،من یه خاطره دور دارم از حدودپنج سالگیم که همین الانم برام انگاردیروزبوده،عمووعمه ایی که محض خن ...

سلام دوستِ خیلی خیلی عزیزم (اینو از ته قلبم می گم) 

خیلی متاسف شدم به خاطر درد و رنجی که اینهمه سال کشیدی و داری میکشی 😔 واقعا برای یک دختر بچه با اون روحیه حساس، خیلی سخت و عذاب آور بوده و بدبختانه همراه تو و توی وجودت مونده و با تو بزرگ شده. 

اول از همه بگم که حتما خواستِ خدا بوده که شما پُستِ منو ببینین و وارد تاپیک بشین و مطالب رو بخونین، مطمئن باش خدا می خواد دستت رو بگیره و تو رو از این ترس خلاص کنه ( معتقدم هیچ چیز توی این دنیا تصادفی نیست  و با خوندنِ تجاربِ مرگِ تقریبی اونجایی که در لحظه مرورِ زندگیشون می دیدن که تمام اتفاقات زندگیشون دلیل و علتی داشته و همه چیز تحت تسلط و حمایتِ خدای مهربون هست، این باور و اعتقادم محکمتر شد) 

ببین دوستِ عزیزم رشته درسی من توی دانشگاه روانشناسی بوده و به همین دلیل کاملا حرفها و احساسات و حالاتِ شما رو می فهمم.  

ذهن ما انسانها از دو بخش تشکیل شده : خودآگاه و ناخودآگاه ( یا هوشیاری و ناهشیاری) 

اگه ذهن انسان رو به شکل یک کوه یخ شناور توی اقیانوس تصور کنیم اون قسمتِ کوچیکِ نوکِ قله کوهِ یخ  که از اقیانوس بیرون اومده قسمتِ خودآگاهیه ما و اون قسمتِ خیلی عظیم و بزرگ که در زیرِ آب قرار داره ناخواداگاهیه ما هست.و باید بگم که ما رفتارها و احساسات و افکارِ ما بیشترش ریشه در ناخودآگاهمون داره و از اونجا فرمان می گیره 

 تمام تجارب و احساست و عواطفی که ما در پنج سالِ اولِ زندگی تجربشون می کنیم به طورِ مستقیم و خیلی عمیق واردِ ناخودآگاهِ ما میشن و به همین علت هست که ما بیشترِ خاطراتِ بدوِ تولد تا پنج سالگیمون رو به یاد نمیاریم مگر در مواردی مثل تجربه شما که خیلی از نظر عاطفی و احساسی تکان دهنده و سنگین بوده باشه و در ذهنِ ما پُر رنگ مونده باشه. به طورِ  کل 90 در صد شخصیتِ ما در 5 سالِ اول زندگیمون شکل میگیره و ریشه در ناخودآگاهمون داره.

خوب این تا اینجا 

حالا بریم سر مساله شما 

دوست خوبم باید به شما بگم هیچ دلیلی برای خجالت وجود نداره و  اصلا لزومی به ابراز شرمندگی نیست. 

شما به خاطر تجربه تلخی که از کودکی داشتی دچارِ حملهء ترس یا (پَنیک اَتَکت) می شید که علائمش دقیقا همینه که شما توصیف کردین، به صورتِ ناگهانی بروز می کنه، ضربانِ قلب به شدت بالا میره، تنفس سخت میشه و نفس به شماره می افته و علائم دیگه که خودت بهتر می دونی. که انواعِ مختلفی داره مثل ترس از تاریکی،. ترس از جمعیت، ترس از مکان‌های بسته مثل آسانسور، ترس از حیوانات و ترس از بلندی 

خوشبختانه شما علت و دلیل و سرمنشاء تَرست رو می دونی خیلی‌ها موقع هیپنوتیزم شدن علتِ اصلیه ترسشون مشخص میشه و تا اون موقع علتش براشون نامفهوم هست و این بیشتر، اونها رو می ترسونه 

علت احساس خجالتِ شما از ابرازِ مشگلت و اینکه تا به الان برای درمان اقدام نکردین ریشه در همون دعواها و عکس العملها و واکنش‌های والدینِ شما به ترست داره و اینکه مثلا ممکنه به شما گفته باشن اگه جلو بقیه این کارهارو بکنی می گن دیوونه هست یا برچسب‌های دیگه به تو می زنن. 

ولی ای کاش زودتر از اینها به روانشناس ( نه روانپزشک) مراجعه می کردی و به خودت کمک می کردی تا کمتر آزار ببینی. 

خوب حالا بعد از این صحبت‌های زمینه ای بریم سرِ بحثِ مرگ، از اینجا به بعد من فقط می خوام در مورد مرگ و دیدگاهِ جدیدی که نسبت به اون پیدا کردم صحبت کنم ان‌شاءالله که حرفام به دلت بشینه و بتونه بهت کمک کنه تا به آرامش برسی🙏

( موقعِ خوندنِ پُستت هم از ته دلم  همینو از خدا خواستم و بعد شروع به نوشتن کردم) 

ببین دوستِ عزیز، دیدگاهِ من نسبت به اون چیزی که اسمِ مرگ روش گذاشتیم توی این 9 ماهه گذشته به کلی دگرگون شده. (ای کاش اول تاپیک رو می خوندی بعدش با هم صحبت می کردیم اونطوری بهتر می تونستم منظورم رو بهت برسونم و شما هم بیشتر با این مقوله آشنا می شدی، ولی اشکال نداره با توکل به خدا ان‌شاءالله که بتونم حقِ مطلب رو ادا کنم. 🙏🙏🙏) 


ببین، خودت مادری و می دونی که روح بعد از چهار ماهگیِ جنین توی جسمش وارد میشه. 

خیلی از تجربه کننده ها(از جمله آقای زمانی) در موقع مرور زندگیشون اظهار کردن که خودم رو از موقع تشکیل نطفه دیدم، این حرف یعنی اینکه منِ اصلی این جسمِ مادی که گوشت و پوست و استخون داره نیست بلکه روحی هست که از قبل از به وجود اومدنِ این جسم وجود داشته و کاملا هشیار و آگاه بوده و از ازل وجود داشته و تا ابد هم وجود خواهد داشت. چون خدا از روحِ خودش در وجودِ ما دمیده و درواقع روحِ ما قسمتی از وجودِ خداست مثل جَرَقه  هایی که موقع سوختنِ آتشِ هیزمی توی فضا پخش میشه و اون جرقه ها جزيي از اون آتشِ عظیم هستن.

همه ما روح های شجاعی هستیم که داوطلبانه و به خواست و اجازه خدا برای مدتِ مشخصی به این دنیا اومدیم تا مسولیتی رو به عهده بگیریم و ماموریتی رو توی دنیا انجام بدیم تا با سختی‌ها و تجارب دنیایی و کمک کردن به دیگران  رشد کنیم و پرورش پیدا کنیم و در نهایت به جایگاه  اصلیمون برگردیم

 ( انا لله و انا الیه راجعون، همه از خداییم، به سوی خدا باز می گردیم) 

ما به فَلَک بوده‌ایم ، یارِ مَلَک  بوده‌ایم

باز همان جا رویم، جمله که آن شهرِ ماست


خانم بتی جین آیدی که نویسنده کتابِ در آغوش نور هستن و خودشون مرگ رو تجربه کردن می گه خودش رو از زمانی دیده که هنوز جسمی نداشته و میگه در اون موقع درخواستِ اصلیه من از خدا این بود که به من یه جسم عطا کنه یا میگه موقعی که دچارِ مرگِ موقت شده اونجا ارواحی رو دیده که مشتاقانه منتظر اومدن روی زمین بودن تا ماموریتشون رو انجام بدن 

درست مثل موقعی که که ما به دانشگاه می ریم و خودمون رو به چالش می کشیم  و خونه و دیار و خانواده خودمون دور میشیم و سختی‌های غربت و امکاناتِ کم و محدودِ خونه دانشجویی و خوابگاه رو قبول می کنیم و آموزش‌هایی می بینیم و ترس و اضطرابِ امتحان و فشارِ تحصیل رو تحمل می کنیم و با امتحانات و آزمون‌هایی سنجیده و امتحان می شیم تا در نهایت فارغ التحصیل بشیم و به شهر و دیار و خونه اصلی خودمون برگردیم تا با توجه به نمرات و مهارت هایی که کسب کردیم و آموزش‌هایی که دیدیم موقعیت بهتری برای خودمون ایجاد کنیم 

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792