من یکم ریزه میزم بعد تازه عقد کرده بودیم منو شوهرم بعداز ظهر تو اتاق خوابیده بودیم بعدش شوهرم زودتر بیدارشده بود داشت میرفت بیرون که جای در مادر شوهرم رسید سروقتش دروباز کرد و داخلو نگاه کرد و بعدش به شوهرم گفت نگاه کن مثل بچه هاست.
من خییییلی ناراحت شدم، فکر میکرد خوابم ولی نبودم، خیلی به دلم اومد، من از هر لحاظ از خونواده اونا سرتر بودم، از لحاظ جایگاه اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و مذهبی و ظاهری و همه چی فقط ریزه میزه تر از شوهرم هستم ولی خوب موقع خواستگاری که کور نبودن چشماشونو باز میکردن.