یه بار عقدم که نخواستم خواهرشوهرم منو آرایش کنه، مادر شوهر یه آرایشگاه پیدا کرد و البته اینم بگم که آخرای کارم، فرار کرد رفت تا پول آرایشگرو نده. خودم دادم. آرایشگره خیلی بد منو درست کرده بود. چندین سال بعد یه روز خواهرشوهرم با یه حالتی گفت راستش روز عقدت وقتی دیدم آرایشگره ریده توی سر و کله ات خوشحال شدم.
یه بار مادرشوهرم توی دعوا بهم گفت حرومزاده و به شوهرم میگفت بزن توی دهنش
جدیدا هم خواهرش پشت تلفن یه حرفی زد که نفرینش کردم. چون مفصله دیگه توضیح نمیدم اما از خدا خواستم اتفاقی که برای من افتاده یا برای خودش بیفته یا برای عزیزش تا حال الان منو درک کنه تا دیگه اون نباشه قضاوت کنه