سلام . من ۱۵سال ازدواج کردم . ازدواج سنتی و ناهشیارانه.سال دوم دانشگاه بودم یکی از دانشگاههای دولتی که مامانم از ترس اینکه رو دستش نمونیم شوهرم داد منم ۱۹سالم بود هیچی نمیفهمیدم مثه دخترای امروزی . بعد از شب عقدمون حس کردم دنیا رو سرم خراب شده و به آخر زندگی رسیدم . شوهر هم بیکار و فقط یه پیکان داشت و چند ملیون حدود ده ملیون پول .البته اینا که میگم میشه ۱۵سال پیش. بعد کم کم فهمیدم فوق العاده خسیسه و حتی برا خریدن یه مانتو باید اول حسابی کتک میخوردم تا یه مانتو میخرید برام . رنگ مو و آرایشگاه که اصلا . لباس خونگی و حتی یه تاپ تو این ۱۵سال اصلا برام نخریده همش خاهرا و مامانم بهم میدادن . ...برا مجلس باید لباس از دوستام قرض میگرفتم خلاصه خسیس خسیس .خدا شاهد تو این ۱۵سال یه مسافرت ما رونبرده . بعد بچه اولم که باردار بودم تو ماه نهم یه شب رفتم دکتر برا نوبت زایمان و معاینه الکی به بهانه اینکه چرا مامانت نبردتت من و تنها رها کرد و ساعت ۱۱شب بعد از اتمام کار دکترم تنها اونم تو زمستون با شکم گنده تو خیابون بودم هر چی زنگ میزدم اون وقتا موبایل هم نداشتم با تلفن عمومی ...هر چی زنگ میزدم نمیومد دنبالم . بعد خودم مجبور میشدم ساعت ۱۱شب با ماشین غریبه ها مسیر به مسیر بیام بعدشم راهم نداد تو خونه گفت برو همون خونه مادرت که وظیفه بوده تو ببره دکتر به من چه ....خلاصه همه اینا گذشت و من همیشه برا خرید چیزای کوچک باید کتک میخوردم دماغ و پاهام صورتم همیشه کبود بود ولی هیچ وقت به خونوادم نمیگفتم . چون خونوادم پشتیبان خوبی برام نبوذن . بالاخره گاهی خوب گاهی بد گذشت تا باز یه بچه دیگه آوردم برا اونم خیلی اذیت شدم ولی این مرد هیچی به رو خودش نمیزاشت . خلاصه آرزو یه تاپ خوشکل که خودم بخرم هنوزم به دلمه همش لباسای این و اون پوشیدم. تا اینکه تصمیم گرفتم برم ارشد ادامه بدم با داشتن بچه ۳ساله خوندم و دانشگاه دولتی قبول شدم به چه سختی این دو سال رفتم و مدرک ارشد هم گرفتم بعد اازمون استخدامی قبول شدم و خودم کارمند شدم تو سن ۳۰به بالا که همیشه مسخرم میکرد که تو با این سنت دیگه هیچ جا قبول نمیشی ولی خدا خواست و شدم . همیشه بددهنی به خودم و خونوادم هم میکنه . بخدا یه سال که میرم سر کار اصلا هیچ همکاری با من نمیکنه و مثه همیشه پول بهم نمیده ..همیشه تهدیدم میکنه ....منهیچ وقت دوسش نداشتم هیچ وقت . چون واقعا اخلاق خاصی داشت و داره ما تا ۲۰ کیلومتری شهرمون هم نمیبره. حالا میخام ازش طلاق بگیرم ولی بچه ها مانع تصمیم من میشن ....از یه طرف زندگی نکرده ی خودم ..........ممنون میشم نظراتتون بهم بگید