هر اتفاقی ک برام میوفتاد به هیچکس نمیگفتم
یه روز تصمیم گرفتم به مامانم بگم
وقتی گفتم دیدم مامانم خیلیییییی حالش بد شد وکارش ب دکتر کشیددیگه تصمیم گرفتم هیچی بهش نگم
همیشه میگم پدرو مادر باید اینقدر برای بچه هاشون قوی باشن ک خدای نکرده اگر مشکلی برای بچشون پیش اومد بچه با خیال راحت بیاد بگه بچه بدونه پشتش محکمه خیالش راحت باشه نه اینکه بگه نه مامان بابا ضعیفن اگه گفتم حالشون بد میشه
اینجوری بچه میریزه تو خودش یا ب راه بد کشیده میشه
چون مامان بابا ضعیف بودن من تصمیم گرفتم مثل اونانباشم
تصمیم گرفتم رک باشم و نزارم کسی حرفی بهم بزنه الان هیچ کس جلو من جرعت نمیکنه ب خانوادم چیزی بگه یا انتقادی بهشون بکنه من باشم مواظب حرفاشون هستن چون جواب همه رو میدم ولی متاسفانه جلو شوهرم خیلی کوتاه میام
کوتاه اومدن جلو شوهر خوبه ولی ب شرطی ک شوهرت خوب باشه
داداشم متاسفانه راه کج رو انتخاب کرد اونم از تنهاییش بود رفت اونم نتونست قوی باشه
وقتی اونا رو میبینم میخوام قوس تر باشم
...
امروز قرار بود برم خونه بابام ولی شوهرم زنگ زد معذرت خواهی کرد منم یکم فکر کردم گفتم الان وضع خانوادم خوب نیست بزار پیش شوهرم بمونم اول یه حرفه یاد بگیرم ک بعد طلاقم بتونم رو پای خودم وایستم
چون محل زندگی بابام امکانات نداره
اینجا شرایطم رو خوب کنم ک بعد طلاق نیاز ب پول کسی نداشته باشم
هرچند خانوادم حمایتم میکنن ولی دلم نمیاد ب زحمت ببوفتن
الان بابام برام دفترچه گرفته هرماه یه مقدار پول میریزه توش برا پسرم گفت بزرگ بشه پول داشته باشه...
کسی از فامیلامون و خانواده خودم نمیدونن مشکل دارم ک میخوام طلاق بگیرم بچه ها خسته شدم از بس خودمو حالمو زندگیمو خوب جلوه دادم خسته شدم
میخوام با قوی شدن خلا های زندگیمو پر کنم
میخوام اینقدر قوی بشم ک پسرم و مامان بابام بهم افتخار کنن
پسرم الگوش من باشم