س سال و نیم باهم بودیم اومد خاستگاری بابام ب خاطر کلی دلایل منطقی مخالفت کرد...مرد نبود و ترسید و بخاطرم نجنگید جربزه نداشت و منی ک دختر بودم همه جوره واسش جنگیدم میدونسم دلایلی ک خانوادم میارن منطقیه اما دل کندن واسم مساوی مرگ بود و نمیتونسم واسه همین دست ب خودکشی زدم😔بازم بابام راضی نشد و کلی جلوشون وایسادم...سوختم اتیشششششش گرفتم وقتی روز بعد از اینکه من خودکشی کردم پاشد رف کوه و گردش حتی میدونس من دیروزش قرص خوردم و....
مهربون بود حرفایی ک میزد مشخص بود منو میخواد اما بزدل بود....
چیکار کنم از چشمام بیوفته؟چیکار کنم نخوامش؟دلم داره میترکههه
همه خانواده متلکم میگن ک چرا دس بردار نیستی و نمیخای ب خودت بیای😢دست خودم نیست بخدا دست خودم نیست خاطره هاش داغونم میکنه دلتنگشم