من تا دوم دبیرستان خبر نداشتم از هیچی ... نمیدونم همسایمون چش بود ک شبا اینجوری داد میزد و کمک میخواست تابستون بود و پنجره اتاقم باز ... صبح ب مامانم می گفتم فک کنم ی خبرایه شاید مریضه ناله میکنه ... اولین شب ک فک کردم دزد اومده خونشون ... مامانمم جوابی نمی داد
اگر مقدوره برای آرامش روح برادر جوونمرگم صلوات بفرستید. با زور و دعوا و تهدید ازدواج کردم. از اون روز دیگه رنگ خوشی ندیدم. تمام آرزوهایی که داشتم و در مسیرشون بودم دود هوا شد. شوهرم و خانوادهش نمیتونستن تحمل کنن موقعیت منو. نمیتونستن خودشون رو بالا بکشن، منو محکم کوبیدن زمین. از اون روز نماز و چادرمو گذاشتم کنار. دیگه هیچ امیدی ندارم. هرشب وقت خواب یه دور سناریو میچینم که خودم و بچههام قرص بخوریم و بخوابیم و صبح بیدار نشیم. دلم شکسته. ده سال از جوونیم تباه شد. میشه یه روز از دست این مرد خلاص بشم؟ یا قراره این آرزو رو هم به گور ببرم؟