داداشم ازدواج کرده طبق رسم اینجا یه بار خانواڊه من خانواده عروس رو کامل دعوت کردن امشبم اونا مارو دعوت کردن حالا شوهر من تو این شهر غریبه هست. خانوما یه ور سفره نشسته بودن اقایون یه ور سفره. از دور دیدم شوهرم فقط سالاد میخوره گفتم شاید گرسنه نیست خیلی وقتا شام نمیخوره. اومدیم خونه رفتم دخترمو بخوابونم اومدم دیدم داره غذا میخوره گفتم چرا شام نخوردی؟ گفت هیچچچی جلوم نبود روم نشد چیزی بخوام. اعصابم خورد شد. حالا شوهر من کلا چیزی بهش بر نمیخوره ولی حس کرده بود چون غریبه تحویلش نمیگیرن