امشب رفتیم خونه عموم با دادشم و زن داداشم و پسر عموم و زنشم اونجا بودن اونا یه بچه کوچیک دارن وقتی رسیدیم پسرشون هیچیش نبود فقط یکم بی حال بود یکم که گذشت تب داشت تبشم ۳۹بود همه گفتم خیلی تبش بالاست برید یه زد تب بیارید بهش بدید یا ببریدیش دکتر دیگه تو همین حرفها بودیم پسر عموم عصبانی شد میگفت نه میرم چیزی بیارم نه هیچی بزارید بسوزه از تب زنشم شروع کرد به حرف زدن دیگه تو اون جمع به زنش گفت گوه میخوری و با چند تا فش به پدر زنه زنم بیچاره هیچی نگفت واقعا از تعجب داشتم شاخ در می اوردم
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
اره بخدا نمی دونم چه جوری توصیفش کنم انقد بی عرضه بود حالا ما به درک فقط دلم به حال زنش سوخت چقدم خانومه چقدم خوشکله بخدا پسر عموم انگشت کوچیکیه زنش نمی شه واقعا واسش متاسفم