امشب رفتیم خونه عموم با دادشم و زن داداشم و پسر عموم و زنشم اونجا بودن اونا یه بچه کوچیک دارن وقتی رسیدیم پسرشون هیچیش نبود فقط یکم بی حال بود یکم که گذشت تب داشت تبشم ۳۹بود همه گفتم خیلی تبش بالاست برید یه زد تب بیارید بهش بدید یا ببریدیش دکتر دیگه تو همین حرفها بودیم پسر عموم عصبانی شد میگفت نه میرم چیزی بیارم نه هیچی بزارید بسوزه از تب زنشم شروع کرد به حرف زدن دیگه تو اون جمع به زنش گفت گوه میخوری و با چند تا فش به پدر زنه زنم بیچاره هیچی نگفت واقعا از تعجب داشتم شاخ در می اوردم
اصلا زن عموم بیچاره هیچی نتونست بگه چون اخلاقشو میدونست میگفت چون اولم نمیخواست زنش حامله بشه ناخواسته اتفاق افتاده واسه همینه اینجوریه من از این تعجب کردم به پدر خانومش مثل اب خوردن فش می داد