ما از اول عروسیمون نزدیکه مادر شوهرم زندگی میکردیم . مادرشوهرم از اوناس که با عزیزم و فدات بشم ، پوست ادمو میکنن. شوهرمم خیلی بچه ننس فقط شبا میومد شام میخورد بدو بدو میرفت خونه مادرش تا ساعت یک میومد میخابید. مادرشم هفته ای چند روز میومد خونه ما میموند با اینکه خونش تو کوچه ما بود. خلاصه همه جا با ما بود مسافرت..پارک..مهمونی.. جمعه ها مثلا میخاستیم بریم جایی زنگ میزد به شوهرم که بیا آنتن درست کن کولر درست کن منو ببر فلان جا. منو شوهرم همیشه سرش دعوا داشتیم. من همیشه تو خونه تنها بودم و افسرده. اما الان دو ماهه موفق شدیم از اون محل بریم. اومدیم تو خونه جدید مادرش هی بهش زنگ میزنه گریه میکنه و ادا اطفار در میاره. الانم جدیدا هر روز میره بنگاه ها رو میگرده واسمون نزدیکه خودش خونه پیدا کرده. میگه باید برگردید. خیلی ناراحتم ازش آخه ۸ تا بچه داره گیر داده به این یکی. ممو شوهرم تازه باهم خوب شدیم. قبلش با مادره مثله زنو شوهر بودن. همه جا دوتایی میرفتن منو بچه هام تو خونه.