ما از اول عروسیمون نزدیکه مادر شوهرم زندگی میکردیم . مادرشوهرم از اوناس که با عزیزم و فدات بشم ، پوست ادمو میکنن. شوهرمم خیلی بچه ننس فقط شبا میومد شام میخورد بدو بدو میرفت خونه مادرش تا ساعت یک میومد میخابید. مادرشم هفته ای چند روز میومد خونه ما میموند با اینکه خونش تو کوچه ما بود. خلاصه همه جا با ما بود مسافرت..پارک..مهمونی.. جمعه ها مثلا میخاستیم بریم جایی زنگ میزد به شوهرم که بیا آنتن درست کن کولر درست کن منو ببر فلان جا. منو شوهرم همیشه سرش دعوا داشتیم. من همیشه تو خونه تنها بودم و افسرده. اما الان دو ماهه موفق شدیم از اون محل بریم. اومدیم تو خونه جدید مادرش هی بهش زنگ میزنه گریه میکنه و ادا اطفار در میاره. الانم جدیدا هر روز میره بنگاه ها رو میگرده واسمون نزدیکه خودش خونه پیدا کرده. میگه باید برگردید. خیلی ناراحتم ازش آخه ۸ تا بچه داره گیر داده به این یکی. ممو شوهرم تازه باهم خوب شدیم. قبلش با مادره مثله زنو شوهر بودن. همه جا دوتایی میرفتن منو بچه هام تو خونه.
ببین عزیزم سفت و سخت جلو شوهرت وایستا شوهرم همینجور بود تا اینک گفتم برو تو با مامانت منم میرم خونه بابام ی دعوای حساسی کردیم روز بعدش ۱۸۰درجه فرق کرد گفت تو برام مهمی چون میفهمید بااون شرایط زندگی نمیکنم
منم یه برادر شوهر مجرد دارم ۴۰ سالشه انقدر لوسش میکرد صبحا داد میزد خوششششگله من بیدار شو بیا صبحونه ...
بیچاره پسراشون.برادر شوهر من خیلی ساکته بدبخت انقدر تو خودش میریزه موهاش همه سفید شده.بعضی موقع ها میگه منم خیلی دلم میخواد ازدواج کنم ولی میدونم مامانم نمیذاره زندگی کنم پس دختر مردمو بدبخت نمیکنم.مادرشوهرمم میگه زن میخوای چی کار خودم کنیزتم
یه"آنه"ی درون دارم.که نمیدونه با تکرار غریبانه ی روزهاش چه غلطی بکنه