من ١ ساله عقدم اومدم شهري كه شوهرم كار ميكنه پيشش موندم ميرم و ميام يني ، وقتايي كه سره كاره همش تنهام تو خونه ، ٢ ماهي هست خواهرشم اومدن اينجا واسه زندگي هررروز ميره خونه خواهرش صبحها بين كارش با اينكه ميدونه من تنهام تو خونه خواهره اون هم بچه هاش هس هم اينكه شوهرش ظهر مياد
شوهره من هم صبحها تا ١٢.٣٠ ١ نيس هم عصرا ٤.٣٠ تا ١٠ ١١ شب
بعد روزا كه هرروز بعد كار ميره اونجا بعد مياد خونه شبام از كار تا خونه باز با خواهرش حرف ميزنه تلفني نميدونم چرا اينجوريه ! تازه خواهرش كللي ام او زندگيمون اتيش به پا كرد كللي همرو به جونه هم انداخت انگار نه انگار همش نسبت به اون احساس مسؤوليت داره نه من
بيرون همش بچشونو نگه ميداره انگار تموم زندگيشن، ديروز ميخواستيم بريم جنگل به خواهرش اصرار كه با ماشين ما بيايد اونم ميگف نه بلخره راضيش كرد كه ما بريم دنبالشون! ميگم ٢ ساعت راهه بچشون اذيت ميكنه چرا اصوار ميكني خب هركي با ماشين خودش بياد بعد گف اونا او راه پيش من نباشن كه تو راحت باشي من ميخوام اونا با من باشن وقتي تو نيستي اونا هميشه تو ماشين منن كللي دعوامون شد كللي به خاطره اونا به من بدو بيراه گفت تو جنگلم كللي بهم بي محلي كرد پشتشو كرد بچه خواهرشو بغل كرد رفت رو كوه اون زن و شوهرم دست همو گرفتن راهش سخت بود رفتن من تنها موندم پايين گف بيا بالا گفتم راحتم بعد دوباره گف كفتم بيا ببرم بالا نميتونم تنها گف ميام ولي نيومد اون بالا عكس ميگرفتن ميخنديدن بعدم شوهرم ازون بالا تيكه چوب و كنده ميريخت پايين كه بريزه رو من 😔 نميدونم چرا اون حركتو كرد خيلي خجالت كشيدم جلو دامادشون خيلييي ، يه جوري ب اونا چسبيده بود انگار بچه خودشه اونم زنشه همش بچه ي اونا تو بغلش بي محلي به من، خواهرشوهرمم عمدا صبحونه املت با روغن زرد نهارم مرغ اورده بود بعدگفت اخي روغن زرد دوس نداري موقع نهارم گف مرغم دوس نداري نه؟ ميدونس ندارم قبل اينكه خودم بكم ميگف
من خودم صبحونه و جوجه و اينا برده بودم وگرنه گشنه ميموندم( خواهره گفته بود صبحونه و نهارو من ميارم شما نياريد)
خيلي دل شكستم احساس بدي دارم معده درد عصبي شدم اينجا تنها