بچه یه تاپیکی زدن واسه روز خواستگاری. منو خیلی برد تو خاطرات خوش گذشته خاطرات خواستگاریم و اینکه شوهرم و خودم چقدر خوشحال و پر انرژی بودیم به حدی که وقتی داشتیم میرفتیم آزمایش شوهرم تو ماشین چنان دیوونه بازی در میورد و خوشحال بود که همه از بیرون نگاهش میکردن و میگفتن چشه. روز عقد همه بهمون میگفتن انشاالله همیشه اینقدر عاشق باشید ولی الان دیگه خیلی عادی شدیم واسه هم هیچ ذوق و شوقی هم برای هم نداریم یه زندگی عادی بعضی موقع ها هم خسته کننده و کل کل باهم البته همدیگرو خیلی دوست داریم ولی میخوام ببینم چطور میشه مثل قبل از بودن کنار هم اینهمه شاد و پرهیجان باشیم
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
یوقتایی به خودم میگم بنده خدا تو که سر 2ساعت درگیری داری پس فردا چجوری میخوای بری اون دنیا 😔 واقعا چقدر زندگی رو به خودمون سخت میگیریم دریغ از اینکه از فردای خودمونم خبر نداریم.افسوس که دلبسته این دنیاییم