به سختی میگذرونم روزامو
حداقل قبلا یک محبتی داشت حداقل میتونستم بفهمم شاید یک کوچولو علاقه بهم داشته باشه ولی الان انگار دنبال بهانه اس تا با یک بحث الکی بره تو لاک خودش منم از خودش برونه دیگ حس دوسداشته شدن نسبت بهش ندارم
من فقط زندگیمو سالم نگه داشتم تا به بچه هام آسیب نرسه هرموقع دلش میخاد آغوشش باز میکنه کارش که تموم میشه حتی یک محبت کلامی هم نمیکنه
برای بچه هام بشدت بابای خوبیه ولی برامن اصلا برای پدرمادرش خیلی دلسوز اما من نه
من دیگ ذوقی برای گفتن روزم ندارم کلا ساکت شدم آروم شدم من بشدت آدم پرذوق و پرانرژی ام وقتی هست باید تمام انرژیم سرکوفت کنم که باز بین حرف هام چیزی پیدا نکنه برای بحث
من نمیتونم تواین سن کم بچه هامو ول کنم چون وابسته بچه هاست بهم نمیده آدم خیلی کینه ای هم هست از طرفی خواهرم چیزی نیست که ازدواج کرده تازه خیالش راحت شده نمیخام زندگی من و تصمیم هام رویه بقیه تاثیر بزاره
اینقدر قلبم مهربونه اینقدر خوش ذوق خوش خنده صادق وفادار حتی تو فامیلشون خوشگلترین اما نمیدونم چرا اینطور کرد بامن
حالا اگ عادت به چت با دخترها داشت چرا باهاشون رابطه داره خوب اگ نمیخاد چرا نگهم داشته یکی دونفرشون از رو شماره عکساشون دیدم خداشاهد میگیرم خیلی سرم خیییلی
من از تموم دلخوشی هام زدم برای این
من اصلا دوسش نداشتم به یکی از همسایه ها گفته بود اینو دوستدارم به سرمن افتاد که حالا که این منو دوست آره حتما میتونه خوشبختم کنه مگه برای زن همین بس نیست که دوست داشته بشه
شوهرم حتی بوسم دیگ نمیکنه من هنوز23 سالمه خیلی نیاز هادارم اولا بهش میگفتم منو مسخره میکرد میگفت مردم تو زندگی هاشون چه مشگل هادارم اونوقت به جای خدارو شکر گفتنته