من گرفتارم به کسی که نه دوستم داره نه برام احترام و ارزشی قائل هست و نه میزاره برم و نه رهام میکنه و فقط عین کسی که اسیر آورده یا برده خریده فقط توقع خدمات داره فقط توقعمنده خیلی تلاش کردم جدا شم حتی خود. کش ی کردم اما حتی نمیزاره بمیرم دیگه چیزی ازم نمونده نه اعصاب نه قدرت نه اعتماد به نفس نه دوست و آشنا و نه هیچی دیگه ای
ولی واقعاً روحآ و احساسآ تنهام تنهایی متاهلی کلا فرق داره با دوره مجردی دلم واقعاً یکیو میخواد که باهاش آروم شم بعضی وقتا به خیانت فکر میکنم بعضی وقتا به گرفتن دعا برای این که طلاقم بده واقعاً گیجم و تو زندگیم موندم و وجدانم نه مراجعه به دعا نویس رو قبول میکنه نه خیانت من تو دوره مجردیم خیلی پاک و معصوم بودم غرورم و وجدانم اجازه هیچ کدوم رو نمیده دیگه نمیدونم چی درسته چی غلط جای من بودین چیکار میکردین