عزیزم بزار من یه تجربه از مادربزرگم بهت بگم
منم وقتی می خواستم طلاق بگیرم بابام مخالف بود خیلی هاهم می گفتند برگرد بخاطر دخترت
ولی این مادربزرگم که ما بهش میگیم بی بی گفت نه اصلا و ابدا برنگرد این بی بی ما تو جوونیش یه شوهر خییییلی ظالم داشته که یه بار سر یه قضیه ای بی بی رو از انگشت شصت پاش به یه میخ طویله سروته می بنده و باچوب کتکش میزنه بی بی یه شب تو همون حالت سروته میمونه فرداش اون انگشت شصت کنده میشه و با سر می خوره زمین و بیهوش میشه بعدش اون زمان که دادگاه و اینا نبوده میره پیش ریش سفیدا و میگه طلاق منو از این طرف بگیرید حالا بی بی بهم گفت شوهرم ۷تا قرآن رو روی هم گذاشت و در حضور ۲۰نفرشاهد دستشو گذاشت رو ۷تا قرآن و قسم خورد که دیگه هیچ آزارو اذیتی نمی کنه و منم باهاش برگشتم خونه اما همین که پامو از درخونه گذاشتم داخل درو بست و یه چوب برداشت گفت خوب حالا واسه من هار شدی و ریش سفیدارو جمع می کنی و ۷سال دیگه که باهاش زندگی کردم همش کینه ازم به دل گرفته بود و زندگی رو برام از قبل بدتر کرد
بی بی طبق این تجربه ی خودش بهم گفت حالا که کارت به دادگاه و قاضی کشیده و شوهرتو زندانم انداختی به هیچ وجه برنگرد که اگه برگردی اون فقط به فکر تلافی هست و یه بلایی سرت میاره
حالا توام از تجربه ی بی بی من درس بگیر