من خیلی تحمل کردم... همه راه ها رو امتحان کردم... روزی سه ساعت گریه کردم... شب ها فقط دوساعت خوابیدم اون هم ناپیوسته... اما نشد... دیگه تموم شد..
دیگه نمیتونم این یکی رو تحمل کنم، آینده پوچ و بی معنی و خالی و ترسناک رو نمیتونم تحمل کنم
این تنهایی و غربت وحشتناک بیش از حد تحمله...
تا هنوز اثرات این پریشونی تو رفتارهام پیدا نشده و مه مغزی فعالیت های روزانه م رو به چالش نکشیده تمومش میکنم...
تدریجی...
روشش رو نپرسید اما... نمیگم
امروز تولد یکی از همکلاسی ها بود که هیچ نسبت دوستی یا ارتباطی باهاش ندارم، اما دوکتاب مورد علاقه م رو به هدیه دادم، خودش تعجب کرد گفت توقع نداشتم ما که رفیق نیستیم جوابش با خنده ریزی گفتم آدم به هرکسی دلش میخواد میتونه کادو بده..
اما این درواقع امضا زدن قرارداد منو مغزم بود، خواستم بعد خودکشی یه یادگاری حداقل پیش یه نفر ازم بمونه،چون بیکس تر و منزوی تر از این حرفها بودم... متنی هم صفحه اولش نوشتم با اسمم که کتاب رو برداشت یادم بیفته، شاید... شاید... معتقد بود فاتحه ای خوند...
احتمالا تا یک الی دوماه دیگه منم یه ستاره بشم تو آسمون... البته اگه لیاقتش رو داشته باشم...