استارتر تو یه جایی از شوهرت زخم خوردی افسرده شدی من میفهمم چی میگی ولی داری راه رو اشتباه میری
من زایمان که کردم بدترین جای زندگیم وایسادم یعنی نه میشد به عقب برگشت نه میشد حرکتی کنم برم جلو قفل بودم روحم خسته بود عمیقا احساس تنهایی و درماندگی میکردم شوهرم رو در حد تنفر ازش بیزار بودم برای را.بطه بهش نه نمیگفتم ولی حس ت.جا.وز داشتم چون به زور تن به خواستش میدادم ولی خودش خبر نداشت اینم بگم هیچوقت نذاشتم بفهمه حسی ندارم
اگر راجع به رنگ لباسم نظر میداد میگفتم مگه من نظر تو رو خواستم؟ تو چشات همه چی رو زشت میبینه اونم ساکت میشد
شوهر من خیلی مغروره بسختی محبتشو نشون میده یادمه یه روز گل خرید بود میدونست گل خیلی دوست دارم ازش پرسیدم مناسبتش؟ گفت بی مناسبت مگه حتما باید خبری باشه گفتم ولی من به گل نیازی ندارم جلوچشمش انداختم سطل اشغالی هیچ وقت قیافشو اون لحظه یادم نمیره….زندگی ما همینجوری سرد پیش میرفت و بچم بزرگتر میشد و ما از هم دورتر چشم باز کردم دیدم سه سال رو از زندگیم حروم کردم تصمیم گرفتم برم روانپزشک هرچی از اتفاقای زندگیم گفتم گفت بهت حق میدم ولی تو باید ادامه بدی بخاطر بچه توبغلت که بی مادر نشه!
(حتی یکبار یه عالمه قرص خواستم بخورم بدون هیچ دعوایی بدون دلیل نصف شب بود بچم شروع کرد به گریه شوهرم بیدار شد دید نیستم انگار اونم حس کرده بود دارم یکاری میکنم اومد اشپزخونه فهمید زد لیوان رو شکست اونجا انگار فهمید چقدر حالم بده)
دارو خوردم سالهاس که دارو میخورم نمیگم اون ادم سابق شدم ولی خب دارم ادامه میدم مردا به جز یه مکان تمیز و غذای گرم و راب.طه چیزی براشون مهم نیست منم سعی میکنم همه اینا رو فراهم کنم قبول دارم دلم مرده سیاه شده از بی عشقی دیگه نمیتونم مثل سابق عاشقی کنم ولی خب بچم بزرگ شده تا اینجا اومدم خدا بخواد تا تهشم میرم مگه دیگه چقدر از عمرم باقی مونده🙃