من یه آبجی دارم این یدونه خواهرشوهر داره
طرف دهه هفتادی هستش سه تا بچه آورده
شوهرش اهل باشگاه و عطر و ادکلن و خلاصه از این مردای سانتی مانتاله
بعد زنه به طور احمقانه ای اعتقاد داشت که شوهرم منو دوس داره خیلی ببخشید بخاطر همین تند تند بچه میارم تا بیشتر پایبند به زندگی بشه ، خواهرم میگه یه بار بهش گفتم ماشالا سه تا داری دیگه بخاطر اندام و قیافه خودتم که شده پروندشو ببند دیگه به شوهرت برس و فلان ، میگه برگشت گفت نه من بچه دوس دارم چهارمی رو هم میخوام بیارم
چند سال گذشت خواهرم یه روز گفت اینا دارن جدا میشن ، میگه مرده برگشت گفت انقد زاییدی عین پیرزنا شدی من بچه میخوام چیکار وقتی از سرکار میام نه غذایی نه چایی نه خونه ی مرتبی نه اندام درست و حسابی داری نه به اون قیافت میرسی فقط درحال زاییدنی از ترس اینکه چهارمی رو هم حامله نشی نمیتونم سمتت بیام و فلان ، میگه نگو از قبل هم کاری کرده خواهرشوهره مهریشو بخشیده ، میگه اینو با سه تا بچه ول کرد رفت با یه پلنگ ازدواج کرد از اونایی که نصف عمرشو تو کلینک های زیبایی میگذره
خلاصه به خودتون بیایید