دیشب رفته بودیم بازار
خانم جوان واقای میانسالی بازار جلوتر از ما راه میرفتن
خانمه پیراهن و دامن پوشیده بود و چون پر بود و باسن خیلی بزرگی داشت، تو لباس حین راه رفتن تکون میخورد
و همون لحظه چشامو گرفت
جلوتر رفتیم توی مغازه ای و دیدیم اونا هم اومدن
قیمت گرفتن و چون پسندشون نشد خواستن برن
همسرم و مادرم روی صندلی کنار در نشسته بودن، من فوری حرف زدن رو بهونه کردم اومدم جلوی شوهرم وایستادم که چشاش به پشت خانمه که دارن از در میرن بیرون نیفته؛ از قضا دیدن نگاهش رفته سمت در و باسن خانمه
چیزی به روش نیاوردم ولی از دیشب واقعا تو خودمم و دلگیرم ازش