ازدواج که کردیم تا یکسال رابطه نداشتیم و من تا یکسال باکره بودم. از این بابت خیلی ناراحت بودم و وقتی باهاش صحبت میکردم میگفت که من سرکارم خیلی اعصابم خورده و همکارای بدی دارم بخاطر همین دل و دماغ چیزی ندارم که البته راست هم میگفت کارش اونجا خیلی بد بود. گاهی که من میرفتم پیشش میگفت گرمم شد و سرم درد میکنه و...اینم بگم که توی این مدت کلا از ظاهر من ایراد میگرفت. اینکه چرا آرایش نمیکنی چرا لباس فلان نمیپوشی چرا لاک فلان نمیزنی.. وقتی هم به خودم میرسیدم بازم ایراد میگرفت که چرا کرم تو روی صورتت ماسیده و بعضی از زنها چرا کرم میزنن پوستشون صاف صاف میشه برا تو چرا اونطوری نمیشه و....یا لاک میزدم میگفت این چه رنگیه چرا سلیقه نداری و....
توی این مدت هم یواشکی گوشیشو نگاه میکردم توی اینستا همش دخترای خوشگل و لباس زیرهای فانتزی و ناخنهای کاشته شده رو سرچ کرده بود.
بعد یکسال و نیم محل کارش عوض شد و یه مقدار روحیه ش بهتر شد. حالا اطرافیان هم همش میگفتن شما چرا بچه دار نمی شید و یه بچه بیارید و من قلبم میشکست که اینا خبر ندارن که من هنوز باکره ام.