شاید زنداداش شما واقعا یه بیمار روانی بوده اخه بعد از چند سال!!!!زنداداش خودم اره چند هفته خب واقعا ...
یه جور گارد داشت نسبت به خانواده همسر،اخلاق قلدر طور داشت از اینایی که میگه من درست میگم فکر من درسته ،به داداشم گفته بود خوشم نمیاد با خواهرات میگی میخندی ،این حرفو داداشم تو دعواشون جلوی خانومش گفت ..ما حتی نگفتیم چرا ،،فقط رابطمون کم کردیم تا اونجایی که اگه دوست داشت بیاد و بره ،کلید نکردیم تو روابط ..ببین اخلاقش یه طور خاصیه ،خدایی من یکی رفتم خونشون بی احترامی ندیدم البته من راه دورم نهایتا سالی یه بار با دعوت خودش میرم ،ولی خواهر کوچیکمو خیلی خیلی اذیت کرد
من بر عکس بودم انقدر دوسشون داشتم مادر شوهر و خواهر سوهرامو مثل مادر و خواهر خودم میدونستم ولی وقتی ...
منم مثل شما خیلی دوستشون داشتم ولی خب اونا اینجور نبودن .،من عاشق رفت و امد با خانواده ام ،انقد حسرت میخورم خانواده هایی که عروس و داماد و خواهر و برادر در رفت و امدن.
نمیدونم والا بالاتر گفتم بعضی حرفارو شما زنداداشت خوبه؟
تو فکر کن من مهمون بودم خونه خواهر شوهرم و هواسم به بچم بود دخترش نه ساله ده ساله بود بچه من دو ساله. دخترش رفت عقب خیز برداشت پرید از رو دخترم سر خورد ،افتاد زمین زانوش محکم خورد تو سر بچه من گرومپ صدا دادا، بعد تو فکر کن بچه من داشت از گریه هلاک میشد و ممکن بود ضربه مغزی سده باشه خانوم طلبکار شده بود تو نرفتی از دل بچه من در بیاری😐 حالا منم اونجا هیچی مگفتم فقط تو سکوت بچمو بغل کرده بودم تا اروم بشه و نزارم بخوابه. اولین چ اتفاقی که باعث سد من دیگه دور خواهر شوهرمو خط بکشم.
من یه اخلاقی دارم همه رو میگم خوبن .ولی این آخری خیلی بده ،داداشم بهش میگه بریم مشاوره نمیاد ،فقط دعوا و درگیری .تا حالا همچین چیزی ندیدم مگه انقد عقده تو وجود یه ادم میتونه باشه
تو فکر کن من مهمون بودم خونه خواهر شوهرم و هواسم به بچم بود دخترش نه ساله ده ساله بود بچه من دو ساله ...
این یکی از کارا و رفتاراش بود مال چند سال پیشه. من هربار ،هی با خودم گفتم عیب نداره میگذره ولش کن. اما هر بار بد تر شد هی رفتاراش و حرفاش بدتر شد . دیگه خودش رو تو زندگی من صاحب نظر تر و محق تر از من میدونست دیگه خسته شدم جلوش ایستادم.