2777
2789
عنوان

عشق سرانجام نرسیده

337 بازدید | 43 پست

بچها یه داستان واقعی میخوام تعریف کنم من تازه نی نی سایت زدم نمیدونم کسی میخونه یا نه اگه کسی بود بگه بهم کل داستان و تعریف کنم

داستان راجب دختر و پسریه که تو اوج خواستن مجبور ب جدایی شدن

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

بچها داستان یکی از دوستامه کاملا واقعی 

همه چی برمیگرده به سال ۱۴۰۱ دختری که دیپلم شو میگیره و امیدی ب قبولی تو کنکور نداره یک ماه بعد کنکور میخاد بره کار کنه باباش بهش پیشنهاد میده که بره سالن آرایشی همه هزینه های آموزش و وسیله ام باباش میده ولی مامانش خیلی مخالفه اینکه اصلا پول نیست تو ناخن کاری و اینا دخترم از سر لج بازی میگه پس من میرم شرکت کار میکنم دختره میره یه شرکتی که با اتوبوس ۳۰ دقیقه فاصله داشته اونجا چون سنش از همه کمتر بوده خیلی اذیتش میکنن ولی بعد که میبینن دختره کار به کار کسی نداره باهاش خوب میشن از سرپرستش گرفته تا سر گروه و بچها کار واسه دختر یکم سنگین بوده ولی ب پولی که فکر میکرده دل خوش بوده خلاصه‌ اون دختر یک مهر ۱۴۰۱ وارد اون کارخونه میشه همه چی خوبه میگذره بعد از عیدم میاد سرکار یکی از همکاراش خیلی یهش نزدیک بوده اون هم دانشجو بوده هم کار می‌کرده اوم دخترم خیلی تاثیر پذیر بوده ب سرش میزنه اونم از مهر بره دانشگاه اواخر خرداد ماه بوو اون دختر سرش ب کار خودش بوده یهو سرگروهش که یه آقا بوده میاد بهش میگه میخام بهت یه چیزی بگم دختره ام میگه چی میگه حالا سر فرصت همکار دختره میگه برو پیگیری کن ببین چی میخواسته بگه هر چی من گفتم بگو نگف آخر خودش به دختره گف یه چیزی میخام بهت بگم دختر ام حسابی کنجکاو شده بود که چیه انقد دست دست میکنه چرا لبخند عجیبی داره چرا نمیگه پس.....

سر گروه دختره که یه مرد ۴۵ ساله اینا بوده دختره اون موقع تازه ۱۹ سالش بوده سرگروه میگه که چند وقته یه آقای دل باخته شما شده خیلی دوست داره خیلی وقته تورو زیر نظر گرفته دختره از خجالت آب میشه خیلی خجالتی بوده دختره بعد سرگروه میگه آره خونه داره ماشین داره از نظر اخلاقی من تاییدش میکنم دختره ام هرچی فک میکنه کسی ب ذهنش نمیرسه آخه پسرای خط اصلا این چیزای که سرگروه میگفتن نداشتن یا اصلا نگاه یا علاقه ای ندیده بود از پسرای شرکت دختره کنجکاو میشع میگه بگو کیه میگه نگهبان شرکت آقای فلانی دختره زیاد توجهی نداشته نمیدونسته میگه همون بوره میگه آره خلاصه که حسابی سرگروه آب و تاب میده پسره فلانه و اینا دختره از خجالت چیزی نمیگه سرگروه میگه یک هفته دیگه میام سراغت جواب تو بگو بهم همکار دختره میپرسه چی شد چی گفت بهت اینم قضیه رو میگه فلانی قصدش جدیه میخاد باهام آشنا بشیم همکارش انگار آب جوش ریختن روش گف ن پسره خوبی نیست دروغ میگه خونه ماشین داره و فلانه میبینه دختره میره تو خودش همکارش یهش میگه حالا از نظر قیافه اینام بد نیست چی میخای بگی گفتم نمیدونم ازداوج یکم زود نیست برام اونم حسابی پرش میکنه که جواب ن بگه خلاصه یک هفته میگذره سر گروهش با لبخند و نیش باز میاد سراغ دختر چی شد فکراتو گردی اونم به خجالت میگه برو به پسره بگو من قصد ازدواج ندارم سرگروه میگه بابا حیفه خیلی پیگیرته دختره ام میگه ن که ن من قصد ازداوج ندارم برو بهش بگوو... ادامه شو الان میگم بعد یک هفته چی شد💔🙂

دختره میخاد برای تایم استراحت بره تو رخت کن دراز بکشه میبینه پسره وایساده داره با یکی از خانومای خط حرف میزنه دختره حس میکنه که راجب خودش دارن حرف میزنن دختره میدوه میره رخت کن فردای اون روز خانومه ب دختره میگه میخام یه چیزی بگم بهت دختره می‌میپیچونه خاتم رو چند روز بعدش خانومه میاد و ب دختره میگه راجب آقای نگهبان به من گفته قصدش جدیه یکم خودتون آشنا شید خانواده ها آشنا شن ببینید اصلا بهم می‌خورید یا ن دختره اول میگه ن ولی چند ثانیه که میگذره تو دلش فکر میکنه که نکنه پسره بره ب یکی دیگه ام بگه بزار خودم باهاش حرف بزنم خانومه میگه بگم ن بهش دختره گف ن بگو باشه قبول میکنم بعد فردای اون روزه خانومه میاد که شماره از دختره بگیره دختره ام می‌پیچونه شماره نده می‌ترسید از لین چیزا نکنه آبروش بزه تو شرکت خلاصه بعد چند روز خانومه شماره رو میگیره از دختره فک کن پسره از آخرای خرداد تلاش گرد بلاخره ۳ مرداد تونست شماره بگیره.... شب شد دختره میخواست برای تاسوعا عاشورا تعطیلات با خانواده اش بره شمال وسط ساک جم کردن بود یهو یه نوتیف شماره غریبه میبینه نوشته سلام خوبی دختره میگیره که پسره اس یکم بعد جوابشو میده تا اینکه‌.....

دختره میگه بزار یع جوری جوابشو بدم دیگه بهم پیام نده انقد نره ب این اون بگه یکاری کنید این دختره جور شه میاد یه متن بلند بالا می‌نویسه ولی با تکسی که پسر داد دختره دلش لرزید پیام شو پاک کرد دختره قبل از اون اصلا با پسری دوست نبوده یعتی جتی در حد چتم با پسری حرف نزده بود هیچ علاقه ای یا قربون صدقه ای از سمت جنس مخالف تا الان نداشته بود پسره یه جوری چت میکرد انگار یه عمره با دختره هست از حرفای قشنگش بگم تا کارش هیچ دختره تو راه شمال کلا با پسره چت میکرده با حرفاش دختره قشنگ خام شده بود پسره بهش میگه میخام صداتو بشنومم دختره منتظر میمونه مامان باباش میرن بیرون پسره زنگ میزنه نفس دختره تو سینه اش حبس میشه از خجالت نمیتونه حرف بزنه مکالمه دو سه دقیقه شون گه تموم میشه دختره انگار رو ابرا بوده چقدر توجه چقدر قربون صدقه چقدر کارشو خوب بلده پسره برمیگردن بعد از یک ماه چت کردن پسره بهش میگه یه دیت بریم همو ببینیم دختره خانواده اش یکم سخت گیر بودن دختره فقط حق سرکار رفتن و برگشتن داشته همین بیرون با دوستاش زیاد نمیرفت بعد یک ماه ب پسره میگه فقط ۴۰ دقیقه میتونم بیرون باشم دختره دو تا چهارراه اون ور تر قرار میزاره که کسی نبینتشون پسره ۲۰۶ سفید داشته دختره زودی سوار ماشین میشه یه سلام میده اصلا ب پسره نگاه نمی‌کنه پسره از این همه خجالت خندش گرفته بود گف باشه سلام دست نمیدی دختره یه نگا بهش میکنه زودی دست میده دستشو میکشه کنار پسره میگه کجا بریم دختر گف نمیدونم من ۴۰ دقیقه دیگه باید خونه باشم پسره اهل محله دختره نبوده بلد نبود اونجارو تو همون ماشین مبشینن پسره همه حرفاشو میزنه اینکه قصدش جدیه دنبال دختری مثل اون بوده دختره حرفاشو زیاد جدی نمیگیره فقط استرس اینو داشته بره خونه تودراه پسره سعی میکنه دست دختر و بگیره دختره دستشو میکشه کنار میگه زوده اینکارا بعد که میاد پیاده شه پسره دست دختره رو میگیره توو.همون دیت اول دست دختر و میبوسه دختره حسابی اولش تعجب میکنه ولی بعدش کلی تو دلش ذوق میکنه اولین بار بود یکی اینکارو میکرد یکی انقد دوسش داشت خلاصه دختره کم کم خام حرفا و کارای پسره میشه اینکه پسره هواشو داره همش میگفت قصدش جدیه دختره دلش قرص بود برای دختره تولد گرف گل داد بهش دختره تو رویا بود خیلی عاشق پسره شده بود پسره ام خیلی دوسش داشت وابسته هم شده بودن همه دوستای دختره مشخص بود یکم بهش حسودی میکنن چون پسره تو این سن خونه داشت ماشین داشت کاری بود قصدش جدی بود رابطه بین شون پاک بود بعد از ۹ ماه دل دادن و دلباختن پسره اصرار میکنه که تورخدا ب مامانت بگو میخام بیام خواستگاری دختره فک میکنه ازداوج براش زوده پسره خیلی باهاش حرف میزنه تا دختره حاضر میشه بعد از ۹ ماه ب مامانش بگه بعد یک هفته که خانواده‌ ها متوجه شدن اومدن خواستگاری دختره همه چی از اونجا شروع شد قسمت دردناکش از بعد خواستگاری شروع میشه💔🙂

قرار بود ساعت ۸ شب بیان خواستگاری ولی خبری نشد هعی گفتیم الان میان بابام آدم لجبازی شام نخورده بود تا اونا زود بیان و برن خلاصه ۸ شب شون شد ساعت ۱۰ پسره که اومد داخل دختره فهمید پسره چقدر اضطراب داره انگار کلافه بود دختر حسابی تعجب کرده بود یه گل براش نخریده بودن مثلا اومده بودن خواستگاری  یه جعبه کوچولو شیرینی آورده بودن از این شیرنی پودریا بود فک کنم انگار آب یخ ریختن تو سرم ن که حساس باشم ولی خواستگاری تو اینستا میدیدم یکم ناراحت شدم گفتم خو ما ۹ ماهه دوستیم چرا گل نخریده برام چرا اینجوری اومده مگه غریبه ام میترسه جواب رد بشنوه خلاصه اینارو تو دلم ب خودم گفتم براشون چایی بردم از خجالت داشتم آب میشدم اولین بار بود قبول کردم خواستگار حضوری بیاد اونم چی پسری این همه تلاش گرده بود بیاد خواستگاری دوسم داشت با همه طرفین کنار اومدیم ۵ تیکه قرار بود با داماد باشه منم جهیزیه ام کامل بود مامانم برام از قبل خریده بود چون عشق اینو داشت من ازداوج کنم رسید بحث مهریه مامانم گف ۲۵۰ تا سکه گفتن اوو چقدر زیاده بعد گفتم بابا بگو اندازه مهریه مامان باشه زیاده ۲۵۰ تا چ خبره بابام گف اندازه مهریه خانمم ۱۱۴ تا باز گفتن زیاده مامانم گف فک کن دختر خودته پیشنهاد شما چیه گفت ۱۴ تا مامان منم گفتم ن ما رسم نداریم الان بگیم ۱۴ تا فکر میکن چی شده مهریه دخترای فامیل ما همه بالای ۱۰۰ تا سکه اس پسره زبونش باز شده بود میگفت مگه چشم تو هم چشمیه منم اشاره کردم چیزی نگو زشته هیچ خلاصه اینا رفتن منو پسره ام کلی حرف زدیم گفتم من دوست دارم اینا زیاد گفتن باشه همون ۸۲ تا سکه تاریخ تولد خودم گفت فک نمیکنی زیاده یکم بهم برخورد مگه من قراره مهریه رو بزارم اجرا چرا انقد میترسه چرا زود پا پس کشید سر مهریه چ زود آتیشش خاموش شد

تا اینجار. بخونید نظر بدید اصل ماجرا مونده هنوز 💔🫠

بعد دو روز مامانش زنگ زد ب مامانم اره کوتاه بیاید داریم گناه میکنیم نمیزاریم دوتا جون عاشق بهم برسن یکم با ما راه بیایین اینا همو دوس دارن مامانم گف باشه همون ۱۴ سکه با خونه ۵۰ متری قبول کردن فرداش پسره اومد دنبالم رفتیم پارک حرفا مونو باهم بزنیم دوتایی گف من دوست دارم قبول کن و فلان منم گفتم مهریه مهم نیست خودت مهمی واسم دیگه قضیه مهریه تموم شد گفت یعنی تو قراره زن من بشی گفتم آره مند بغل کرد چرخوند چقدر خوب بود اون دوران🙂💔

همون روز رفتیم پیش مشاوره قبل از ازدواج ۳ جلسه پشت سر هم رفتیم با اینکه مشاور کن باید بین جلسات فاصله باشه قبول نکرد خیلی دوس داشت زودتر ازداوج کنیم روز آخر جلسه مشاور گف بریم خرید بله برون کنیم گفتم باش رفتیم هزار جارو گشتیم انگشتری که من خوشم اومد ب دلم نشست ۱۸ تومن بوو ولی پسره کلا با ۱۸ تومن اومده بود جلو باید با نصفش انگشتر میخریدم نصف دیگه لباس و چادر و قند اینا خلاصه رفتیم یه انگشتر گرفتم دو گرم بوو شد ۹۶۰۰ چقدر چونه زدم تخفیف بده ۹ تومن شد موند واسه ما ۹ تومن رفتیم با اون ۹ تومن بقیه چیزا بگیریم خیلی همه چی گرون بود گفتم محله ما ارزون تره بریم اون سمت یه لباس دیدم ۲ میلیون بوو خیلی خوشم اومد گفتم میشه هم اینو برام بخری هم کت شلوار عقد یعنی من فقط یه دست لباس بیشتر خواستم چون خوشم اومده بود برگشت گفت مگه نباید همون یه دست کت شلوار باشه گفتم بایدی نیست خوب چ اشکالی داره بگیری برام خوشم اومده هیچی من میرفتم اتاق پرو میدیدم این زنگ میزد ب مامانش مگه رسم یه دست لباس نیست چند بار اینکارو کرد هیچی نگفتم خودمو زدم اون راه... تا اینکه 

دیدم این ول کن نیست هعی زنگ میزنه ب مامانش خودت زنگ بزن ب مامانش یعتی مامان من ببین رسم شون چ جوری حالا منم پشیمون شده بودم رفتم دستشو گرفتم گفتم بی‌خیال بیا همون چیزایی که واجبه بخریم دیدم دوباره زنک زده مامانش خیلی ناراحت شدم گفتم چرا هعی زنگ میزنی آبرو منو بردی به خاطر یه دست لباس بیشتر قهر کردم اومدم خونه کلی گریه کردم گفتم این از الان من هرچی میگم میگه ن زود ب مامانش زنگ میزنه پسره بهم پیام داد ببخشید بیا با مامانت بریم هرچی بخای بگیرم گفتم نمیخامت ولم کن اونم سرم داد و بیداد من چی بگم ب مامان بابام بگم ولم کردی به خاطر لباس قطع کردم فرداش بهم پیام داد ایشالله بری با یکی همه چی برات بخره خوشبخت بشی و فلان من قلبم ریخت انگار ب مامانم گفتم گف اگه دوسش داری برو دنبالش رفتم براش یه شاخه گل گرفتم معذرت خواهی کردم هم از خودش هم از پدر مادرش چقدر تحویلم گرفتن گذشت روز دختر برام عروسک خرید اومد خونه مون با مامانش مام بلند شدیم رفتیم قند سفارش داده بودیم بگیریم برگشتیم اینا که رفتن مامانم با خنده بهم گف اره ب مامان پسره گفتم واسه اینکه خیال تون راحت شه دخترم و ببرید معاینه بکارت اینو که ب من گف من مردم آب جوش ریختن روم انگار.....

خیلی عصبانی شدم گفتم چرا آبرو منو بردی ازت متنفرم منو کوچیک کردی یکم سرش داد زدم رفتم اتاقم تا خود صبح گریه میکردم گریه های من از اونجا شروع شد فرداش قرار بوو با پسره بریم خرید چادر گفتم گفت من نمیزارم گسی تورو معاینه کته من بهت اطمینان داشتم اومدم جلو وگرنه نمیومدم یکم دلم قرص شد چقدر خوبه که هوامو داره زنگ زد مامانم ..مامانم برگشت گفت این رسم خانوادگی ماس اکه نزاره نمیزارم جشن‌بگیرید هرچی از دهنش در اومده ب من گفته قهره چیزی نمیخوره بعد پسره ب من گف برات متاسفم چه جوری دلت اومد اینجوری با مامانت حرف بزنی من گفتم مگه چی گفتم من ترسیدم فقط خودت میدونی جز تو پسری تو زندگی من نبوده یعتی ب دختر خودشم اطمینان نداره ایم ماجرا تموم شد که هم پسره هم مامانش گف ما نمیخایم معاینه بشه قبولش داریم منم تصمیم داشتم بعد عقد باهم بریم معاینه یع وقت فک نکنن کاری کردم انقد گفتم نمیره معاینه شم قرار بود ۱۴۰۳/۳/۳ جشن بله برونم باشه ۵ روز قبلش کیفم مونده بوو گف بیام دنبالت بریم کیف و برات بگیرم گفتم نمیشه فردا گفت ن دلم برات تنگ شده با اینکه کلا یه روز بود همو ندیدیم گف خدا مهر تورو هیچ وقت از دل من کم نکنه کلا آدم رمانتیکی بود ما رفتیم کیف خریدیم زنگ میزد همکاراش یکی ب جاش شیفت وایسه برای مراسم مون چقدر خوشحال بودم آخرش همو بغل کردیم بدون هیچ بحث کوچیکی منو رسوند خونه و رفت.... بعدش

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز