ی سری وسیله داشتن خونمون اومدن اونارو ببرن ی شهر دورتر از ما هستن ک شوهرمم اونجا کار داره دیگه گفت امشب با اونا برمیگردم منم ساندویچ درست کردم گذاشتم گفتم اومدن بخورن
من گفتم بمونم حداقل ی سلامی بهشون بکنم بعد بیام خونه بابام شوهرم گفت شاید اوناراحت نباشن میان وسایل برمیدارن میرن
با خانواده شوهرمم تو یه ساختمونیم تحملشو نداشتم خونه بمونم بعدا بگن بیا اینجا بخواب الانم حس میکنم ممادرشوهر کنم رفته پیششون هرچیم زنگمیزنم شوهرم جواب نمیده