سلام یه رمان ، بود که فکر کنم اسم دختره سارا بود
دختره با خانواده عموش زندگی می کنه ، یع پسره عاشق دختره شده بود و می خواست بهش بگه ولی به دختر دیگه که عاشق اون پسره بود از دوستش که پسر بود می خواهد بره با دختره ازدواج کنه که ، اون پسره نتونه باش ازدواج کنه فکر کنم اون پسره عاشق دختره بود یه مدت رفته خارج یا یه جای دیگه برمی گرده میبینه دختره ازدواج کرده دختره هم نمیدونسته اون پسره عاشقهه ، اون پسره که با دختره ازدواج کرده فکر کنم اسمش آرمان بود بعد ازدواج به دختره میگه من عاشقتم نبودم و....
آخر داستان ولی عاشق هم میشن و پسره میفهمه مامان و بابای دختره با مامان بابای خودش دوست بود و همو میشناختن و پسره یه مدت دنبال اون میگشته