دخترا من 18 سالمه عاشق خانوادم و ترجیحشون میدم به دوست و رفیق کلا هم سه نفریم
خیلی وقته زندگیمون تکراری و یک نواخته من یک ماهه کنکورم تموم شده و بیشتر تقریبا دارم این یکنواختی رو حس میکنم
امشب به مامانم گفتم مامان آدم اگر عمر مفیدش 90 سال باشه انشالله که تو هزار سال زنده باشی ولی شما دیگا به نیمه ی این 90سال رسیدید و باید از لحظات استفاده کنید و شاد باشید نه اینکه چرخه ی تکراری هر روز رو ادامه بدید
بابا 26 روز در ماه کار میکنه و تقریبا روزی 1 ملیون حقوقشه واقعا حتی یک روز رو نمیتونید حقوقش رو صرف عشق و حالتون کنید من یه فکر خانوادم نه خودم چون خودم بارفیقلم میرم
خلاصه گفتم که زندگی کنید نمیدونم مثلا به جای اینکه با حال گرفته بشینین و ماشین و دور دور کنید یه پارک رو انتخاب کنیم و قدم بزنیم
گفتم ادامه ی صحبتم باشه فردا که بابا هم بیداره
میخوام فردا بگم ماهی یه تومن بدن دست من
با همون یه تومن میتونم ماهی یه بار ببرمشون سینما ماهی یه بار هم کافی شاپ یه هفته هم میریم پیکنیک (خودش خرج پیکنیک رو میده) و بقیه س پول هم موقع دور دور بستنی میدم بهشون
خلاصه بابام بیدارشد امروز بهش گفتم گفتم تا ماه پیش یک تومن پول مشاور میدادی الان همونو بده من خرج تفریحتون کنم براتون با مدیریت خودم (من مدیریت مالی خیلی خوبی دارم مامانم حتی امروز گفت میشه بیای کمکم کنی برای خرج و مخارج برنامه ریزی کنیم)
خلاصه زد یه در کولی بازی بابام که من کلی قرض دارم نمیدونم چطوری بدم تو از وضعیت اقتصاد هیچی نمیدونمی منم بهش گفتم این همه کار میکنی یکم زندگی کن نه که فقط زنده باشی دعوامون شد و رفت
چه کار کنم