اول اینو بگم بچه کوچیک دارم و شوهرم ی شهر دیگ دور ازمون کار میکنه ماام دورتریم از شهر دسترسی ندارم ب خرید کردن و اینم بگم دست بالمون خیلی تنگه
از این ورم مادر در جریان زندگیم هس
ی جایی بودم باهاش برگشتنی اومدیم خونه ی من ب اندازه اونا وسیله داشتم تو خونه
یهو چن نفر رو تعارف کرد خونم اوناام اومدن نشستن بعد کلی حرف خاستن برن
بزور نگهشون داشت برا شام ولی قبلش من گفتم ک آب قطع برق قطعه الان شرایط پذیرایی ندارم ایشالا (شوهرم اومد )شرایط بود زنگ میزنم بیاید
کاش فقط مشکلم آب و برق بود مرغ کم بود برنج کم بود مهمونا رو مامانم از ۳نفر تبدیل کرد ب ۲۵نفر خدایا ی تومن بیشتر نبود رو کارتم اونم ۹۰۰رو میخاستم بدم ب ی نفر
مهمونا خاستن برن این انقد اسرار کرد انقد تعارف کرد نهگشون داشت مجبور شدم ی غذای چرت و بدمزه بدون سالاد و سبزی و چیزی بزارم سر سفره سفره خالی خالی ن پول داشتم چیزی بخرم ن وسیله داشتم انقد حالم خرابه ک خدا میدونه
چن وقت پیشا ک شوهرم بود دعوتشون کرده بودم دوماه پیش همه چی ام محیا پذیرایی شیک وپیک الان ابروم رف اعصابم خیلی خرابه