الان ک خوب به گذشته فکر میکنم
میگم واقعا احمق بودم
چقد خودمو زجر دادم و ب اب و اتیش زدم واسه حتی کوچکترین چیزا
یه وقتایی چقد حرص میخوردم واسه یه سری حرفا و یه سری کارای آدما
نباید این زندگیو جدی میگرفتم
هیچ عدالتی وجود نداره تو این دنیا
من ک ندیدم
زندگی خیلی بی ارزش تر از اونیه ک فکرشو کنی
الان تنها چیزی ک از خدا میخوام مرگمه
کاش فردایی نباشه
کاش همین امشب خدا نفسمو میگرفت
ینی همین خواستمم انجام نمیده
چه فایده داره اینجوری زنده بودن
وقتی کوچکترین راهی جلوم نیس ک بدونم راه نجاتی هست برای رفتن
اون یه ذره امیدی ک داشتمم دیگه ندارم نابودش کردم چون حماقته محضه
دیدم نسبت ب همه چیز ب کل عوض شد
و دیدم ک واقعا محکومم ب بدبخت بودن
بی کس بودن
دیدم هیچ چیز نیس برای دلخوشی
هیچ چیز…