راستش ، میخوام یک ماجرایی رو بگم
دخترخاله ام حساب داری خونده بود بعد توی محل کار با یک فردی اشنا میشه که همکارش بوده و میاد خواستگاری دخترخاله ام
خلاصه که اقاهه مادرش توی بچگی اش زندگیو ول میکنه میفته دست پدر اقاهه بابای خواستگار دخترخاله ام هم به پسرش میگه که مادرت فوت کرده ،
و همه اطرافیان شونم باور میکنن، مادرش فوت کرده
اما این اقا بزرگ میشه وقای که اومده بود خواستگاری ادم خوبی بود اونا ازدواج کردن رفتن سر خونه زندگی الان
مادرش بعد از کلی پرس و جو اومده
رد پسره رو پیدا کرده ادعا میکنه که مادرشه اما اقاهه میگه نه دروغه. چون مادرشو ندیده بوده...
مادرشم کلا خیلی بدجور حسود بوده وقتی که میفهمه پسرش ازدواج کرده ، دوست نداشته ...
مادرش دوست داشته با فامیل خودشون ازدواج کنه
و کلی حرف در میاره....
بعد الانم خود اقاهه باور نمیکنه مادر داره
چون مادرشو هیچ وقت ندیده بوده
الانم دخترخاله ام بابت حرفایی که مادر اقاهه زده ناراحته
چی کار کنیم حالا؟
ضمنا خانواده ما و دختر خاله ام خیلی نزدیکیم ،
یعنی شبیه خواهرم میمونه برای همون