از ساعت ۱۱.۳۰ تا تا حدود ۷ غروب!
با درد وحشتناک.
بیماریای که هنوز معلوم نیست چیه.
حتی نمیتونستم جلوی بچههام جیغ نزنم از درد که نترسن.
خیلی بد بود. از درد بالا میآوردم و دختر کوچیکهم برای اولین بار بود که میدید یکی داره بالا میاره.
کسی هم نبود که بچهها رو ببره تا منو در اون وضعیت نبینن.
با مسکّنهای قوی الان دردم کم شده. تونستم راه برم. خودمو کمی مرتب کنم. برم دستشویی.
شب براشون خودم شامی رو که خیلی دوست داشتن آماده کردم که خوشحال شن. چون خیلی غمزده و مأیوس بودن هر سه.
خدایا هیچ کسی همچین دردی رو نکشه. خوشحالم که الان دیگه اون دردو ندارم. خدایا برای این لحظه هزاران بار تو رو شکر.