میدونی چیه؟
اوایل نمیتونستمبه اصرار شوهرمبرای رفتن به خونه مادرش و شب موندن نه بگم.
انگار میترسیدم.
بعد کم کم خودش دید محبت ندارن و کمتر اصرار کرد.حالا هم اگه بخوام بعد از یه مدت برم به این شرط میرم که شب نمونم.
چند بار براش گفتم که من خونه مادرت راحت نیستم.
واقعا راحت نیستم چون خودشون با لباس راحتی و خنک میشینن.من که نامحرمم باید لباس بلند و پوشیده تنم باشه.دستشوییشون تو حیاطه.زمستونا یخ میکنیم،تابستونا از ترس سوسک میلرزیم.
در ضمن مادرش هی خرده فرمایش میکنه،دستپختمو نمیخوره،با اینکه همه میگن دستپختت خوبه.
منم وسواسم و نمیتونه بگه کثیفی یا دستپختت بده؛با نخوردن اذیتم میکنه.
تیکه میندازه و فرق میذاره.
کلا انرژی خونشون بده.
مادربزرگمم همینطوره،اصلا دوس ندارمبرم خونش بمونم.میرمنیم ساعت سر میزنم و میام خونه.