بگذریم ... دختره فکرکنم متوجه نگاه های چپ چپ شد نیومد بشینه کمک کرد و سفره رو چیدن، شام اومد وسط. مادرزنم هم انصافا کم نداشته بود با اینک شوهرش بازنشسته سادس وضعشون خوب نیس ولی پذیرایی مفصل غذا و سالاد و دسر و ... همه داشتن تو حال خودشون غذا میخوردن که یهو برادرزنم با لحن خشک و طلبکارانه به نامزدش گفت:
«جمع کن یقتو!» 😐
یعنی یه لحظه انگار همه یخ زدیم.
دختره فقط نگاش کرد، اخماش رفت تو هم، صداشو درنیاورد ولی معلوم بود قاط زده.
فضا یهجوری سنگین شد که دیگه حتی صدای قاشقچنگال هم نمیاومد.
همه سعی میکردن به روی خودشون نیارن، ولی دیگه مگه غذا از گلو کسی پایین میرفت