دیشب از جیب شلوارش یه بسته پیدا کردم که عکسشو اینجا گذاشتم و گفتین گل هست
من ازش عکس گرفتم و گذاشتم سر جاش همون لحظه اومد تو اتاق تا منو دید هول کرد منم به روی خودم نیوردم اومدم بیرون
دیشب عکسشو فرستادم برای بابام گفت شبیه ناس و کارگر های افغانی استفاده میکنن که بیشتر بتونن کار کنن ولی تو ذهنتو مشغول نکن و بروی خودتم نیار مطمئنم سو تفاهمه و شوهرت آدم سالمیه
صبح وقتی داشت میرفت سر کار چند تا پله نرفته بود برگشت منم تو اتاق بودم گفتم چیزی جا گذاشتی گفت آره فندکم الکی تو اتاق دور زد رفت تو حال و نشست گفتم دیرت نشه گفت نه برقا رفته منم دسشویی دارم وای میشم تا برقا بیاد من اینجا فهمیدم که جاش گذاشته ولی از اتاق نیومدم بیرون
خلاصه دیدم از رو نمیره که خودم اومدم بیرون اونم رفت از جیب حوله یه چیزی برداشت و رفت
امروز تولدمه میدونم برنامه چیده ولی من نمیتونم به روی خودم نیارم دلم مثل سیر و سرکه میجوشه
سیگار میکشه تفریحی مشروب هم میخوره ولی فکر نمیکردم آنقدر نادون باشه که بره سراغ این چیزا
از صبح هرچی حرف زده سر بالا جواب دادم میپرسه حالت خوبه میگم آره معدم درد میکنه
ولی همش تو فکرم
بنظرتون چیکار کنم ؟ بپرسم ازش؟