بگم یه کتاب بیشتره سرنوشتم مابخاطرکااومدیم شهرغریب شوهرم تغادل روانیش ضعیف بودوکارهای سنگین نمیکردفقط دنبال نگهبانی وحراست بودتویه خانواده بی پدروتوشرایط بحرامی بزرگ شده بودباپنج تابرادرومادرکم شنواوتقریبالال😭😭خلاصه تویه شرایط بحرانی وسخت زندگیمون وشروع کردیم دوست داداشم بودهمسرم خودزنی داشت وقتی عصابش خراب میشددادمیزددستهاش وگازمیگرفت اسنرس داشت همیشه بایدخودش وتخلیه میکردخودش میگفت هاتخلیه روانی منم اونقددوسش داشتم اصلابه روم نمیاوردم سرکوچکترین مساعل من ومیزدومیبردمینداخت دم دره خونه بابام توخیابون من ومیزددست خودش نبودهابعدیه مدت پشیمون میشد