2777
2789
عنوان

رمان عشق در سکوت

| مشاهده متن کامل بحث + 1828 بازدید | 163 پست

یهو جوری صدای دست و جیغ و کِل اومد شوکه شدم 

مادر علیرضا از خوشحالی بغض کرد و بغلم کرد 

محدثه خانم اومد و باهام روبوسی کرد و بهم تبریک گفت 

بعد مادرم بغلم کرد و گفت دخترم تبریک میگم 

محدثه رو کرد به مادرش و گفت مادر جون ببین چه پاقدمی داشتم 

زهرا خانمم خندید و گفت لطف خدام بود 

خداروشکر


همون روز قرار بله برون و خرید گذاشتن 

علی رضا موقع خدا حافظی بهم گفت باورم نمیشه .انگار خوابه .امشب حتما نماز شکر می خونم .

گفتم منم 

خداحافظی کرد و رفتن.


به محض رفتنشون مرضیه خانم تلفن زد 

مادر گوشی رو بر نداشت 

سیم تلفنم جدا کرد 

آقا جون گفت چرا جواب ندادی 

مادر گفت حتما می خواست بپرسه صدای کِل و دست برای چی بوده 

منم تا اینا محرم نشن به در و همسایه چیزی نمیگم 

آقا جونم گفت کار خوبی می کنی .

منم از زیرکی مادرم خوشم اومد .

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

وای اون امیر بیچاره نجنبید

ولی خوشم اومد الناز عاقله الان علیرضا میره مبگه امیر میفهمه ممکنه اونا هم بیان خواستگاری ولی فکر نکنم این امیر دست برداره 

این کاربری دست دو نفره. (خدایا شکرت برای ‌وجودت )

رفتم تو اتاقم و دلم نمی خواست به گذشته فکر کنم .

انگار از موقعی که امیرو فراموش کردم تازه علی رضا به چشمم میاد 

خداروشکر کردم که تو این سالا حتی یک کلمه بین منو امیر رد و بدل نشد 

و همه ی رابطه ی ما محدود به نگاهای امیر بود و بس


انگار از بند اون خانواده رها شده بودم 

از بی مهری های مرضیه خانم 

از محدودیت هایی که به خاطر امیر و حساسیتاش داشتم .با دست پیش می کشیدن و با پا پس می زدن .خواهرش مدام از علائق امیر می گفت از چیزایی که بدش میومد .از خط قرمزاش .مادرش ولی برعکس .و من در اوج بلاهت به سر می بردم ‌.

اون شب بعد از سالها بیشتر از هر چیزی به ضعفای امیر فکر کردم 

انگار عقلم داشت میومد سر جاش 

خودمو مدیون تدبیرای مادرم و مراقبتای پدرم می دونستم .

خودمو مدیون روضه های هفتگی آقا جون می دونستم 

من تو اون روضه ها قد کشیدم و بزرگ شدم 

همیشه از خدا می خواستم اگر تو مسیر سرشکستگی و خفت میرم با مهربونی مانعم شو .اگر بازم ادامه دادم گوشمو بپیچون ولی نذار کج برم .


ی عموی مهربون داشتم که پارسال به رحمت خدا رفت

 وقتی دانشگاه قبول شدم اومد سراغم و منو برد به ی رستوران و بهم هدیه داد و باهام صحبت کرد 

بهم گفت الی جونم عزیز دلم پسرا حسابی خشگلیتو به روت میارن 

به هر طریقی بهت نزدیک میشن 

اینکه شنیدن جزوه ی کاملی داری 

اینکه چقدر جذابی 

از شخصیتت تعریف می کنن 

خلاصه به هر طریقی میان سراغ دخترا 

وقتی کشفت کردن 

وقتی رو کم کنیشون با رفقاشون تموم شد و ثابت کردن که سرسخت ترین دختر دانشگاهو تور کردن به راحتی ولت می کنن .تحقیرت می کنن .

عمو حبیب چهل سال بیشتر نداشت 

از دوره ی نوجونی هوامو داشت 

و تنها کسی بود که نصیحتاش به دلم میشست.

من قبل از اینکه فلسفه ی پوشش رو درک کنم چادری شدم 

فقط به خاطر اینکه می دونستم پوشش مورد علاقه ی عمو حبیب چادره

در حالیکه اون هیچ وقت از من نخواست 

وقتی عمو حبیب در نقش حضرت ابالفضل لباس می پوشید و تعزیه خوانی می کرد و با عشق و اشک سینه زنی می کرد منم عاشق اهل بیت شدم .

عمو حبیب واسطه ی اومدن همه ی چیزای خوب به زندگیم بود 

شبی که به علیرضا جواب مثبت دادم خداروشکر کردم و برای عمو حبیب دعا کردم و ازش تشکر کردم که با حضورش تو زندگیم بهم کمک کرد 

باعث شد حتی تو دانشگاهم دست از پا خطا نکنم .

اون شب تمام زندگیم از کودکیم تا حالا توی ذهنم مرور شد و اصلا نفهمیدم کی خوابم برد



ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792