رفتم تو اتاقم و دلم نمی خواست به گذشته فکر کنم .
انگار از موقعی که امیرو فراموش کردم تازه علی رضا به چشمم میاد
خداروشکر کردم که تو این سالا حتی یک کلمه بین منو امیر رد و بدل نشد
و همه ی رابطه ی ما محدود به نگاهای امیر بود و بس
انگار از بند اون خانواده رها شده بودم
از بی مهری های مرضیه خانم
از محدودیت هایی که به خاطر امیر و حساسیتاش داشتم .با دست پیش می کشیدن و با پا پس می زدن .خواهرش مدام از علائق امیر می گفت از چیزایی که بدش میومد .از خط قرمزاش .مادرش ولی برعکس .و من در اوج بلاهت به سر می بردم .
اون شب بعد از سالها بیشتر از هر چیزی به ضعفای امیر فکر کردم
انگار عقلم داشت میومد سر جاش
خودمو مدیون تدبیرای مادرم و مراقبتای پدرم می دونستم .
خودمو مدیون روضه های هفتگی آقا جون می دونستم
من تو اون روضه ها قد کشیدم و بزرگ شدم
همیشه از خدا می خواستم اگر تو مسیر سرشکستگی و خفت میرم با مهربونی مانعم شو .اگر بازم ادامه دادم گوشمو بپیچون ولی نذار کج برم .
ی عموی مهربون داشتم که پارسال به رحمت خدا رفت
وقتی دانشگاه قبول شدم اومد سراغم و منو برد به ی رستوران و بهم هدیه داد و باهام صحبت کرد
بهم گفت الی جونم عزیز دلم پسرا حسابی خشگلیتو به روت میارن
به هر طریقی بهت نزدیک میشن
اینکه شنیدن جزوه ی کاملی داری
اینکه چقدر جذابی
از شخصیتت تعریف می کنن
خلاصه به هر طریقی میان سراغ دخترا
وقتی کشفت کردن
وقتی رو کم کنیشون با رفقاشون تموم شد و ثابت کردن که سرسخت ترین دختر دانشگاهو تور کردن به راحتی ولت می کنن .تحقیرت می کنن .
عمو حبیب چهل سال بیشتر نداشت
از دوره ی نوجونی هوامو داشت
و تنها کسی بود که نصیحتاش به دلم میشست.
من قبل از اینکه فلسفه ی پوشش رو درک کنم چادری شدم
فقط به خاطر اینکه می دونستم پوشش مورد علاقه ی عمو حبیب چادره
در حالیکه اون هیچ وقت از من نخواست
وقتی عمو حبیب در نقش حضرت ابالفضل لباس می پوشید و تعزیه خوانی می کرد و با عشق و اشک سینه زنی می کرد منم عاشق اهل بیت شدم .
عمو حبیب واسطه ی اومدن همه ی چیزای خوب به زندگیم بود
شبی که به علیرضا جواب مثبت دادم خداروشکر کردم و برای عمو حبیب دعا کردم و ازش تشکر کردم که با حضورش تو زندگیم بهم کمک کرد
باعث شد حتی تو دانشگاهم دست از پا خطا نکنم .
اون شب تمام زندگیم از کودکیم تا حالا توی ذهنم مرور شد و اصلا نفهمیدم کی خوابم برد