2777
2789
عنوان

رمان عشق در سکوت

| مشاهده متن کامل بحث + 1827 بازدید | 163 پست

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

عزیزم توی کدوم تایپیک کامل گذاشتی؟لطفا داستان ها رو پشت سر هم توی یک تاپیک بزاراینجوری که شما گذاشتی ...


https://www.ninisite.com/discussion/topic/16317266/

داستان-علی-و-یاسمن


داستان اینجا کامل گذاشته شده 

خانواده علی رضا رفتن و قرار شد یک هفته بعد زنگ بزنن برای جواب آقا جون و مادر جون انقدر خوششون اومده ...

آقا جون با حاج احمد مشغول احوالپرسی بود مادر سراغ امیر گرفت مرضیه خانم گفت الانه که برسه چند وقت خونه نبودیم رفته خرید میوه و اینا چند دقیقه بعد امیر رسید یالا یالا گفت و از در وارد شد.مرضیه خانم وسایلارو از دستش گرفت امیر مستقیم رفت پیش آقاجون و باهاش سلام و احوالپرسی کرد .ما خانما کمی اونورتر توی حال نشسته بودیم .امیر اومد و به مادرم سلام گرمی کرد و رو کرد به منو گفت سلام خوش اومدید منم گفتم سلام جلوی مادر همیشه مراعات می کرد و نگاهش رو می دزدید بعدش رفت پیش آقاجون و حاج احمد نشست مادرش براش چایی برد چایی تو دستش گرفت و نگه داشت متوجه شدم دستاش یخ کرده و داره با لیوان داغ چای دستاشو گرم میکنه فاصلمون زیاد بود ولی زاویه دیدم خوب بود .داشت از روز تصادف می گفت که گوشیش زنگ خورد انگار یکی از دوستاش اصرار داشت بیاد عیادت که امیرم خواهش می کرد به زحمت نیفتن .آخر سر مجبور شد آدرس بده .تلفنو که قطع کرد و به حاج احمد گفت رفیقم  داره میاد عیادتتون .یک ربع زنگو زدن .امیر رفت درو باز کنه من هنوز آروم نبودم اومدن تو در کمال ناباوری رفیق امیر آشنا از آب دراومد علی رضا بود اونم از دیدن ما جا خورد با آقا جون سلام و علیک گرمی کرد و رو کرد به ما انگار علی رضا هیچ ابایی نداشت از حضور مادرم به مادرم سلام کرد به منم گفت سلام خانووووم .همین قدر کش دار گفت خانووووم .خدا رحم کرد امیر حواسش نبود خداروشکر نه اون نه خانواده ی ما چیزی بروز ندادیم .امیر به آقا جون گفت آقا علی رضا رو میشناسید ؟آقا جونم گفت بله پدرشون و خودشون از رفقامون هستن .علی رضا گفت بزرگوارید حاج آقا بر عکس امیر که حسابی سرش گرم پذیرایی بود .علی رضا حواسش بهم بود گاهی که نگاهش بهم می افتاد متوجه می شدم ولی سعی می کردم توجه نکنم .معلوم شد امیر تو کارخونه ی پدر علی رضا مشغول کاره و حسابدار همون کارخونه س .چقدر سخت بود برای من انقدر مضطرب بودم که مادرم متوجه شد آروم تو گوشم گفت چی شده الناز جان رنگت پریده .گفتم هیچی مادر خداروشکر آقاجون صدامون کرد که بریمدوست داشتم از اونجا فرار کنم موقع خداحافظی علی رضا منو زیر نظر داشت منم ازش خداحافظی کردم که متوجه نگاه سنگین امیر شدم ولی اصلا جرات نکردم نگاش کنم و سریع از خونه اومدم بیرون .اومدیم خونه و رفتم تو اتاقم تا  لباسامو عوض کنم .مادر جون به آقاجونم گفت پسر عاقلیه خوب شد اونجا بروز نداد اصلا تا الناز جواب بده کسی نباید بفهمه آقاجونم گفت آره درستهسه روز گذشت و قرار بود زهرا خانم مادر علی رضا زنگ بزنه  برای جواب من همون روز  به مادر و آقاجون گفتم جوابم منفیهمادر خیلی ناراحت شد آقاجونم گفت دخترم چرا جوابت منفیه گفتم نمی دونم خوشم نیومده ازشمادر گفت خوشم نیومده شد حرف ؟زهرا خانم زنگ زد مادر روش نمی شد گوشیو جواب بده ولی آقاجونم گفت زشته گوشی رو بردار بعد از کلی مقدمه چینی و قربون صدقه بهش گفت جواب الناز منفیه زهرا خانم انتظار نه شنیدن نداشته به مادر گفته بود مگه اصلا با یک جلسه جواب میدن آخه اجازه بدید چند جلسه باهم صحبت کنن مادر گفت والا حاج خانم وقتی جوابش منفیه من چرا شمارو به زحمت بندازم ؟زهرا خانم گفت دلیلش چیه مادر گفت خودمونم نمی دونیم والادیگه زهرا خانمم با ناراحتی خداحافظی کرده بود .یک ساعت زهرا خانم دوباره زنگ زد از مادر خواهش کرد اجازه بدن علی رضا خودش با الناز صحبت کنه گفت علی رضا میگه می گفتم خودم جواب رو بشنوم .مادر گفت گوشی رو نگه دارید از آقا جون پرسید و آقا جونم قبول کرد

آقا جون با حاج احمد مشغول احوالپرسی بود مادر سراغ امیر گرفت مرضیه خانم گفت الانه که برسه چند وقت خون ...

زهرا خانم گفت علی رضا کارخونس یک ربع دیگه زنگ میزنه بهتون یک ربع صدای زنگ تلفن اومد مادر اومد تو اتاقم و تلفن رو بهم داد گفتم سلام گفت سلام .حالتون خوبه ؟گفتم بله خوبم گفت :من دلیل میخوام گفتم :دلیل برای چیگفت شما که نمی خواید بگید کاراتون بی دلیل و منطقه؟همینجوری جواب منفی دادید باید بگید چراگفت ببینید الناز خانم من خودم مدتها بود قصد تشکیل زندگی داشتم اعتقادات همسرم برام مهم بود پایبندی هاش برام مهم بود ظاهر مهم بود خانواده مهم بود خب یکی از این ویژگی ها که نباشه با خودم فکر می کنم برام سخت میشه و بهتره به گزینه ی دیگه ای فکر کنم الان شما باید بگید دنبال چی بودید که در من ندیدید یا چه ویژگی منفی دیدید ؟علی رضا چشم و ابرو مشکی با موهای مشکی ی طرفه بود قد بلند و خوش تیپ و چهار شونه انقدر جذاب بود که مسخره بود بگم از ظاهرش خوشم نیومده یعنی حتی جرات نکردم به خانوادم بگم به دلم نَشسته.چون اصلا این حرفا نبود و اتفاقا علی همرو جذب می کرد .من تنها دلیلم برای پاسخ منفی امیر بود من امیر دوست داشتم .گفتم من نمی تونم دلیلمو بگم لطفا بپذیرید و بیش از این خودتونو منو اذیت نکنید علی رضا گفت یعنی چی ؟من نمی تونم بپذیریمگفتم ببخشید من دیگه باید برم گفت هنوز صحبت من تموم نشده گفتم من حرفی ندارم اگر چیزی مونده بگید گفت :این کار شما درست نیست


گفت :این کار شما درست نیست

اصرار نمی کنم به حرف زدن 

لطفا یکم فکر کنید

ببینید درسته ی نفرو گیج و سردرگم به حال خودش رها کنید .

بعدشم خداحافظی کرد


انگار بین زمین و آسمون بودم 

به صداقت عشق خودم شک کرده بودم 

چرا با اون همه علاقه که به امیر دارم با علی رضا صحبت می کنم !

چرا قاطعانه جوابمو نمیگم !

 طولانی شدن اون وضعیت منو خسته کرده 

کل محله هرکسی پسر داشته در لفافه یا مستقیم منو از مادر جون و آقا جون خواستگاری کردن 

گاهی من ناراحت می شدم از اینکه هر کسی به خودش اجازه ی خواستگاری میده 

ولی مادر جون می گفت ناراحت نشو دخترم 

از قدیم و ندیم دختر زیبا و نجیب خواهان داشته .

ولی تا به حال مرضیه خانم یکبار اشاره ای به ازدواج من و امیر نکرده !

برام عجیب بود !!!

امیر ی خواهر داشت که پونزده سالی از من بزرگتر بود .ما بچه بودیم که مریم ازدواج کرد .

یادمه ی بار تو کوچه بازی می کردیم که مریم که تازه نامزد کرده بود به مادرش گفت امیرو ببین چقدر هوای النازو داره و می خندید 

من گوشم پیش اونا بود 

مادرش گفت واااا بچه ان دیگه 

مریم گفت نه مامان حس امیر به الناز فرق داره ...

یا همین چند سال پیش تو حیاط ما روز تاسوعا شله زرد می پختیم 

امیر حسابی کمک بود 

تو شستشوی دیگ و پخش کردن نذری ها همکاری می کرد 

دیگه اون موقع بزرگتر بودم 

شونزده هفده سالم بود 

امیر حواسش بهم بود 

انقدر تابلو مانع نذری پخش کردن من می شد که مریم فهمید 

و به ترکی به مادرش گفت می ترسه النازو رو هوا بزنن اینجوری می کنه 

دوباره همونجا مرضیه خانم بدون اشاره ای به حرف مریم و بدون آوردن اسمی از من 

گفت پسر من همیشه غیرتی بوده !


مرضیه خانم بامن خوب بود مادامیکه امیر نبود 

وقتی امیر حضور داشت و حواسش به من بود 

مرضیه خانم مثل ی تیکه یخ می شد .

مادر جونم خیلی باهوش و نکته سنج بود .

الان که فکر می کنم این همه سال اگر هم می رفت خونه ی مرضیه خانم تنها می رفت .

برای من جا افتاده بود که برای حفظ شخصیتم نباید پامو تو خونه ی اونا بذارم .

اگرم دیداری با امیر داشتیم تو خونه ی ما بود 

گاهی میومدن شب نشینی و روضه های هفتگی که خونه ی ما برگزار می شد باعث شده بود بیشتر دیدارهای من و امیر تو خونه ی ما باشه .البته امیر هم به تلافی نرفتن های من خیلی مواقع غیبت می کرد ولی باز دلتنگ می شد و مجبور می شد بیاد .

با حرفایی که مرضیه خانم درباره ی نیلوفر زد حس زنانه ی من بهم می گفت این همه سال مرضیه خانم صبوری کرده تا به همچین موقعیتی برسه .لزومی نداشت اونجور از نیلوفر پیش ما تعریف کنه ولی بعد از اون سفر مدام تعریف می کرد .

حاج احمد آقا با خانواده مرضیه خانم به اختلافات مالی خورده بودن و باهاشون رفت و آمد نمی کرد .

فکر کنم این بهترین فرصت برای مرضیه خانم بود برای درست کردن روابط با خانوادش 

و البته حقم داشت ...


تمام شب به این چیزا فکر کردم 

نمی تونستم خودمو به لودگی بزنم و این چیزارو نبینم!

نمی تونستم پس زدن های مرضیه خانم رو نادیده بگیرم !

انقدر مغرور بودم که نخوام خودمو تحمیل کنم ...

من آدم این مدل ازدواج نبودم ...


با خودم گفتم ای کاش این همه عزت و احترامی که خانواده علی رضا بهم میذاشتن رو خانواده امیر داشتن !!!

شخصیت من پیش هر دو یکی بود 

ولی اگر بخوام واقع بینانه نگاه کنم 

خانواده ی امیر منو نمی خوان 

خودش خیلی دست و پا زد 

ولی خانوادش نمی خوان 


من باید با این حقیقت تلخ مواجه می شدم 

ولی این مواجهه باید تو فکر خودم باشه .

نباید صبر کنم تا اون روز برسه 

نباید خودم مقدمات روز خفت و خواری و بدبختی خودمو بچینم ...

روزی که مرضیه خانم نخواستنشو علنی کنه 

برای من روز سختی میشه 

ممکنه اصلا به اونجاها نرسه و ی روز کارت عروسی امیر و نیلوفر بیاد جلوی در ...

اون شب درونم جنگ بود

به سختی خوابم برد 

صبح زود پاشدم 

به مادرم گفتم اگر علی رضا دوباره زنگ زد قرار بعدی رو بذارید 

نیاز دارم بیشتر آشنا بشیم باهم .

مادرم کلی ذوق کرد 

گفت آفرین دختر عاقلم 

اتفاقا زهرا خانم امروز زنگ زده بود 

خواهش می کرد ی جلسه ام بذاریم صحبت کنید 

منم گفتم صبر کنید الناز بیدار شد خبر میدم .

مادر جون زنگ زد به زهرا خانم و قرار بعدی رو گذاشتن .

چقدر خوشحال شده بود بنده خدا 

چند روز بعد علی رضا به اتفاق خانوادش اومدن .اینبار برادر و خواهرش هم بودن 

خب من خواهر و برادری نداشتم و خوشحال بودم که خونواده علی رضا شلوغ و پرجمعیته .

ادب و نزاکت ویژگی مشترک اعضای این خانواده بود .

برادرش حمیدرضا  سه سال از علی رضا کوچکتر بود و بسیار سر به زیر و مودب سلام و احوالپرسی کرد .به نظرم اومد طلبه باشه .چون پوشش بسیار سنگینی داشت و محاسن و طرز لباس پوشیدنش فرق می کرد .

خواهرش در اولین برخورد با محبت و روی گشاده باهام برخورد کرد و آروم به مادرش گفت صورتش مثل حریر سفید میمونه 

من محو صورت قشنگش شدم ببین داداشم چه حسی داره ...

زهرا خانم گفت هزار الله اکبر 

زیباییش ی طرف 

از نجابت و وقار و خانومیش هر چی بگم کم گفتم .

کلا این خانواده استعداد عجیبی داشتن در به خدمت گرفتن کلمات زیبا و پر از انرژی مثبت بودن 

من کنارشون آرامش داشتم 

رو کردم به محدثه خانم خواهر علی رضا و گفتم شما محبت دارید .ممنونم 

علی رضا برعکس دفعه قبل اینبار آروم بود 

تو فکر بود و حواسشم به من نبود .

زهرا خانم گفت اگر حاج آقا و حاج خانم اجازه بدن بچه ها برن صحبت کنن .

آقا جونم گفتن بفرمایید 

ما رفتیم تو اتاق 

تازه اونجا علی رضا سلام کرد 

گفتم سلام 

بعدش سکوت کرد 

گفتم انگار دفعه ی قبل پر انرژی تر بودید ؟!!!

گفت اون چند روز پس زدناتون انرژیمو گرفت .

الانم شرمنده انقدر استرس داشتم که نفهمیدم گلو به کی دادم 

بعد که نشستم دیدم من حتی به شما سلام نکردم ولی دیگه از وقت سلام کردنم گذشته بود 

گفتم خواهش میکنم .طبیعیه خب 

منم استرس دارم 

گفت نه به اندازه ی من 

گفتم چطور ؟

گفت :شما از حس من باخبرید و بابت من مطمئنید .

ولی من با کاری که شما کردید تا اسمتونو تو شناسنامم نبینم این استرس با منه 


نمی دونم چرا خندم گرفت 

خیلی تقلا کردم متوجه خندم نشه ولی لبخن ریزی گوشه ی لبم نشست و فهمید که دارم خودمو کنترل می کنم .

گفت:چی خنده داره ؟

گفتم چیزی که عوض داره گله نداره 

گفت عه من کی به شما خندیدم 

گفتم اون روز تو خیابون وقتی داشتم با پلیس تماس می گرفتم 

علی رضا تا اینو گفتم خندید و گفت منو ببخشید 

توروخدا اون روزو یادآوری نکنید 

هنوزم یادم میاد خندم می گیره 


بعد گفت ببخشید من اون روز که شما مقاومت می کردی و سر من دادو بیداد می کردی اومدم بگم عاشقیا 

بعد انگار ی چیزی جلومو گرفت 

انگار دلم نخواست شما عاشق کسی باشی جز خودم 

شاید الان وقت گفتن این حرفا نباشه 

ولی بابت اون روز حرف زیاد دارم باهاتون 

بمونه برای بعد 


گفتم خب موضوعو عوض کنیم 

گفت باشه

وقتی کنکور رتبه دو رقمی اوردم امیر ناراحتیشو بروز داد 

وقتی تعیین رشته کردمو شریف قبول شدم امیر تا دو سه ماه از من دوری کرد 

ولی آقا جونم به شدت مشوقم بود و برای همین مجبور بودم علی رغم میل امیر به درسم برسم .


وقتی علی رضا فهمید من کژ دار مریض درس خوندمو شریف قبول شدم 

گفت خوش به حال شما 

خدا موقع پخش نعمت زیبایی و هوش و همه چی رو ریخته تو سبد شما 

خجالت کشیدم از تعریفش و گفتم دیگه بزرگش نکنید 

گفتش انقدر بزرگه که علی رضای ی دنده و مغرور که تا حالا نه نشنیده 

الان هم شما بهش نه گفتید هم چند روز گذاشتیدش تو آب نمک و دم نزد 

هم احضارم کردید و کت بسته حاضر شدم .


گفتم شما دارید منو شرمنده می کنید 

من قصد آزار دادنو و تو آب نمک گذاشتن کسی رو نداشتم 

منم از ی چیزایی ترس داشتم 

یخرده طول کشید تا با خودم کنار بیام 


بعد یک ساعت و نیم صحبت 

محدثه خانم در زد و اومد تو 

گفت ما زمین و به آسمون دوختیم و حرفامون تموم شده  

اگه حرفاتون مونده یا ی موضوع بدید برم سرشونو گرم کنم یا اینکه منم بشینم سه تایی حرف بزنیم 

علی رضا گفت اوه اوه خطرناک شد دیگه 

ما ترجیح میدیم حرفامون تموم شه 

محدثه خانم خندید و گفت باشه بابا من میرم 

گفتم محدثه خانم خوشحال میشیم با شما هم کلام بشیم 

گفت عزیز دلم قربونت بشم بی صبرانه منتظر اون روزام .دیگه آجی دار شدم .

بعد رو کرد به علی رضا و گفت یاد بگیر .


علی رضام گفت من تسلیمم خواهر 

شما رو سر من جا داری

بعدش با هم رفتیم بیرون 

رفتم و نشستم پیش مادر جون روی کاناپه 


زهرا خانم بلند شد و اومد پیش ما

گفت الناز جون نظرت چیه دخترم ؟


گفتم اجازه بدید فکر کنم 

پدر علی رضا گفت دخترم هر چقدر دلت بخواد ما منتظر میمونیم 

ما می دونیم جلوی در کی اومدیم 

پس صبرمون زیاده 

آقا جونم گفت حاج آقا ماهم افتخار می کنیم از هم نشینی با شما

شما بزرگوارید 

حاج آقا رو کرد به آقا جونو گفت شما محبت دارید 

هر جور شما بگید 

آقا جونم گفت الناز جان بابا 

صحبتی مونده ؟

گفتم نه آقا جون 

آقا جون گفت دخترم من آقا علیرضا رو تایید می کنم و می دونم که تلاشش رو می کنه تا خوشبختت کنه 

علی رضا گفت حاج آقا من از اعتمادتون تشکر می کنم .الهی که به حق امیرالمومنین شرمندتون نکنم .

آقا جونم گفت دشمنتون شرمنده 

حالا از الناز جانم می خوام بپرسم اگر دوست داری همین امشب جواب بده اگر نه هم طوری نیست .


انگار اون شب حافظه ی من از خاطرات امیر پاک شده بود .


گفتم آقاجون وقتی شما رضایت دارید منم دلم قرصه 

یهو برق از سر علی رضا پرید 

سرشو گرفت بالا تو چشمام نگاه می کرد 

آقا جونم گفت یعنی مبارکه ؟

گفتم با اجازتون

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز