اون شب درونم جنگ بود
به سختی خوابم برد
صبح زود پاشدم
به مادرم گفتم اگر علی رضا دوباره زنگ زد قرار بعدی رو بذارید
نیاز دارم بیشتر آشنا بشیم باهم .
مادرم کلی ذوق کرد
گفت آفرین دختر عاقلم
اتفاقا زهرا خانم امروز زنگ زده بود
خواهش می کرد ی جلسه ام بذاریم صحبت کنید
منم گفتم صبر کنید الناز بیدار شد خبر میدم .
مادر جون زنگ زد به زهرا خانم و قرار بعدی رو گذاشتن .
چقدر خوشحال شده بود بنده خدا
چند روز بعد علی رضا به اتفاق خانوادش اومدن .اینبار برادر و خواهرش هم بودن
خب من خواهر و برادری نداشتم و خوشحال بودم که خونواده علی رضا شلوغ و پرجمعیته .
ادب و نزاکت ویژگی مشترک اعضای این خانواده بود .
برادرش حمیدرضا سه سال از علی رضا کوچکتر بود و بسیار سر به زیر و مودب سلام و احوالپرسی کرد .به نظرم اومد طلبه باشه .چون پوشش بسیار سنگینی داشت و محاسن و طرز لباس پوشیدنش فرق می کرد .
خواهرش در اولین برخورد با محبت و روی گشاده باهام برخورد کرد و آروم به مادرش گفت صورتش مثل حریر سفید میمونه
من محو صورت قشنگش شدم ببین داداشم چه حسی داره ...
زهرا خانم گفت هزار الله اکبر
زیباییش ی طرف
از نجابت و وقار و خانومیش هر چی بگم کم گفتم .
کلا این خانواده استعداد عجیبی داشتن در به خدمت گرفتن کلمات زیبا و پر از انرژی مثبت بودن
من کنارشون آرامش داشتم
رو کردم به محدثه خانم خواهر علی رضا و گفتم شما محبت دارید .ممنونم
علی رضا برعکس دفعه قبل اینبار آروم بود
تو فکر بود و حواسشم به من نبود .
زهرا خانم گفت اگر حاج آقا و حاج خانم اجازه بدن بچه ها برن صحبت کنن .
آقا جونم گفتن بفرمایید
ما رفتیم تو اتاق
تازه اونجا علی رضا سلام کرد
گفتم سلام
بعدش سکوت کرد
گفتم انگار دفعه ی قبل پر انرژی تر بودید ؟!!!
گفت اون چند روز پس زدناتون انرژیمو گرفت .
الانم شرمنده انقدر استرس داشتم که نفهمیدم گلو به کی دادم
بعد که نشستم دیدم من حتی به شما سلام نکردم ولی دیگه از وقت سلام کردنم گذشته بود
گفتم خواهش میکنم .طبیعیه خب
منم استرس دارم
گفت نه به اندازه ی من
گفتم چطور ؟
گفت :شما از حس من باخبرید و بابت من مطمئنید .
ولی من با کاری که شما کردید تا اسمتونو تو شناسنامم نبینم این استرس با منه
نمی دونم چرا خندم گرفت
خیلی تقلا کردم متوجه خندم نشه ولی لبخن ریزی گوشه ی لبم نشست و فهمید که دارم خودمو کنترل می کنم .
گفت:چی خنده داره ؟
گفتم چیزی که عوض داره گله نداره
گفت عه من کی به شما خندیدم
گفتم اون روز تو خیابون وقتی داشتم با پلیس تماس می گرفتم
علی رضا تا اینو گفتم خندید و گفت منو ببخشید
توروخدا اون روزو یادآوری نکنید
هنوزم یادم میاد خندم می گیره
بعد گفت ببخشید من اون روز که شما مقاومت می کردی و سر من دادو بیداد می کردی اومدم بگم عاشقیا
بعد انگار ی چیزی جلومو گرفت
انگار دلم نخواست شما عاشق کسی باشی جز خودم
شاید الان وقت گفتن این حرفا نباشه
ولی بابت اون روز حرف زیاد دارم باهاتون
بمونه برای بعد
گفتم خب موضوعو عوض کنیم
گفت باشه