تو شرایط خییییلی بدی هستم تاپیک قبلیام هست اگه خواستید بفهمید جزییات زندگیمو، میدونم با تاپیکام و موضوعات تکراریم خیلیارو عصبانی کردم اما دست خودم نیست حتی برا خواهر خودمم نمیتونم درد دل کنم فقط شمارو دارم با اینکه خیلیاتون بعضی وقتا نمک روی زخمید اما ب همون اندازه خیلیا هستن ک مرهم زخمای دلم هستن با حرفاشون 💔 تمام داستان اینه ک شوهرم منو نمیخواد دوسم نداره ب قول گفتنی این رابطه ما تموم شده مثه آدمی که تو کماست و نمیخوام برا همیشه بره حالا نمیدونم این آدم ک تو کماست مرگ مغزیه یا زندگی نباتی؟؟ من هنوزم امیدوارم ک زندگی نباتی باشه قابل بازگشت باشه اما ظاهراً مرگ مغزیه و هرگز برنمیگرده ب زندگی 🥲🥲 پدر عاشقی بسوزه اگه عاشقش نبودم اگه دوسش نداشتم انقد عذاب نمیکشیدم
من دیگه مثه قبل نیستم سه چهار ماهه عوض شدم گوشیشو نمیگردم از کنجکاوی و استرس گاهی تا حد سکته میرم اما گوشیشو نمیگردم تجسس نمیکنم سعی میکنم دیگه در ظاهر نشون بدم ک بهش کاری ندارم اعتماد دارم
بهم توجه نمیکنه محبت نمیکنه طرفم نمیاد منم نمیرم منم حتی بهش دستم نمیزنم
منتهی وقتهایی ک حوصله داشته باشه میاد پیشم دراز میکشه بغلم میکنه و فقط اینجور کاراش هستن ک منو امیدوار ب احیای این رابطه میکنه
خسته شدم اما باید ادامه بدم این استقامت ویران گرو
جایی برا رفتن ندارم خانوادم نمیخوان منو تا جایی ک میدونم، گاهی دوس دارم بزنم ب سیم آخر و بگم باشه نمیخوای منو طلاق بده برو اما ب بدبختی های بعدش ک فکر میکنم خفه خون میگیرم
ظاهراً ب فکر خودمم فقط سعی میکنم ب خوشی خودم اهمیت بدم
مثه دختر کوچولو ها بازار ک میرم کلی خرید میکنم ذوق میکنم اما بعد یکی دو ساعت ذوقم تموم میشه بازم میشم اون زن افسرده ک از درون داره نابود میشه
برام دعا کنید