شغلش جوریه که فقط برای خواب میاد خونه خیلی وقتا اونم نمیاد اصلا نمیبینیمش
خیلی تحت فشارم اخلاقم با بچه به حدی گند شده که میگم کاش میمردم کمتر آسیب میدید از لحاظ روحی
هرچی میخوام خودمو نگه دارم نمیتونم فقط کافیه ببینم یکی خونه ی باباش رفته یا بابا مامان یکی قربون صدقه بچه میرن تا میرسم خونه انقدر گریه میکنم سر درد میگیرم
به شوهرم گفتم یه مدت برم شهر دیگه مسافرت میگه تنها با بچه تمیشه اگه از دوستات قبول کردن با اونا میزارم بری دوستامم هیچکدوم تنها جایی نمیرن یا شوهر یا باباشون نمیزاره خیلی خستم بخدا دلم برای بچم کبابه عذاب وجدان آخر منو میکشه پارک میبرم هرروز بیرون میگردونم خودم له میشم از خستگی برگردیم خونه جیغ و داد میندازه یا نمیخوابه یا غذا نمیخوره دعواش میکنم شبو با گریه میخوابم