گاهی با خودم فکر میکنم شبیه یه روح سرگردونم…
نه جایی برام هست، نه نگاهی دنبالمه، نه دلی که حس کنه وجود دارم.
خستگی برام فقط یه احساس ساده نیست،
یه لایهست که دور تا دور وجودمو گرفته،
یه سکوتِ سنگین که تموم روزهای زندگیمو بلعیده.
هیچکس نمیبینهم، هیچکس نمیشنوهم…
انگار نامرئیام، بیاثر، بیصدا.
صداهام توی دل خودم خفه میشن، قبل از اینکه حتی برسن به گوش کسی.
گاهی حتی به نوشتن این دردها هم شک میکنم؛
شاید هیچجا، هیچکس، واقعاً قرار نیست بفهمه توی من چه خبره.
مدتهاست که مرگ برام فقط یه فکر نیست… یه آرزو شده.
یه راه برای تموم شدن این درد بینام، این غم بیدلیل، این دلتنگی بیانتها.
استرسم مثل یه سایه همیشه همراهمه،
و یه بغض مداوم، گوشهی گلوم نشسته، سنگین، خفهکننده.
همهی اینا توی منه…
بیصدا، بیرنگ، بیاهمیت برای دنیا.
گاهی به این فکر میکنم که یه روز خودم تمومش میکنم…
کاش قبل از اون، خدا خودش نجاتم بده.