کلاس زبان میرفتم و ۱۹ سالم بود
خیلی فنچ بودم و اخلاقم بشدت بچه گونه بود
شوهرم خونه ی مادربزرگش نزدیک خونه ی ما بود
یبار من تو ۱۳ سالگی دیدم ی پسره کوچولو که کلاه امیر محمدی سرشه داره دنبالم میاد قهوه ایش گردم رفت😆
خلاصه یزرگ تر شدم از من خوشش میومده روش نشده بگه
بخاطر من هرروز میومده خونه ی مادربزرگش
یبار منو تعقیب میکنه متوجه میشه کجا میرم کلاس زیان
دوست صمیممیمو پیدا میکنه بهش التماس که شمارشو بهم بده دوستمم میده
پیامم داد طوووووولانی ک من دوستت دارم چند ساله
تک پسرم همه کار برات میکنم
حالا اونموقع شوهر من چند سالش بود؟؟؟🤣🤣
۱۷ سالش
اگه براتون جالبه بنویسم بقیشو