یاد بی قراری هام زمانی افتادم که مادربزرگم حالش این بوده...
و حاضر بودم جونمو بدم و اون کابوس تموم شه،
تموم شد اما نه اونطوری که میخواستم از پیشم رفت و عادت کردم...
بدون هر چی باید پیش بیاد پیش میاد،برای سلامتیشون صلوات فرستادم خدا سایه همه پدر مادرارو نگه داره