مامانم خیلی وقت بود دوست داشت بره خونه مادر بزرگ و خالش که تو ی شهر دیگس که مامانم اونجا بزرگ شده
مادر بزرگشم خیلی تنهاس و مدام زنگ میزنه کی میای و هم اینکه سنش زیادی بالاس و هر لحظه ممکنه خدایی نکرده نباشه دیگه مامانم و خواهرم رانندگی تو جاده نمیتونن به من گفتن بیا بریم یکی دو هفته هم میمونیم
و برنامه ریختیم که بریم شوهر من از اول حرفی نزد بعد که امشب خونه نبود چون سفر کاری داشت از صبح که بیدار شدم تا همین الان مرتب زنگ زده و به بهانه های مختلف توجیح میکنه که نرم و میگه من دشمن دارم تو کاری نکن دشمنام شاد شن😐 میگه اگه بری پا میشم میام آخرین حرفشم این بود که نه اومده دیگه نرو منم گفتم باشه و نمیدونم چرا اینقد اصرار داره که نرم اصلا عجیب شده بود
به مامانم و خواهرم گفتم بدشون اومد و رفتن تو قیافه