منم خیلییییی دوسش دارمم خیلییی ولی فقط ب عنوان پسر عمومم حتی یذره حس عاشقی رو ندارم نسبت بهش
دیشب خونه بابابزرگم مثل همیشه پاسور و..بازی کردیم با بچه ها بعدشم همه رفتن بعد نشستیم عکس کسایی ک روم کراش بودنو نشونش دادم بعدش خودشم دوس دخترشو نشونم داد(البته خودم بهش گفتم)....
تااا شب همینجوری اومد پیشم نشست پیج لباس..اینارو اورد نشونم داد همه چی خیلیی اوکی بود تا بعدش ک رفتم خونه بهم پیام داد ک ازت خوشم میاد و تو دل منو بیشتر از اون بردی(اکسش)
ماهم اصلااااااا بدرد همدیگه نمیخوریمم اصلااااا
خیلیی وقت بود نگاهش همشش رو من بود منم کلا اینجوریم ک ببینم کسی نگا میکنه همینجوری لبخند میزنم میخندم
هی نگران حالم بود حالمو میپرسید...
منم اصلااااااا ب خودم نمیگرفتم چون کلا ادم خوش برخورد و صحبتیم با همه میگم میخندم صمیمیم
حتی از کنار ذهنمم رد نمیشد ک شاید منو دوس داشته باشه
10سال باهم اختلاف سنی داریم پسر عمو بزرگمه مثل داداشمه برام من 17سالمه اون25
بعدشم قبلا نامزد کرده بود خونه بابا بزرگم لای هم خابیده بودن😂😐
با دخترم میگفتم میخندیدم...بهشون میگفتم ایشالا دوتا بچه خوشگل بیارید خودم نگهشون میدارم😐
بعد چند وقت دختره ولش کرد رفت الانم ی 8ماهی هس تقریبا یا بیشتر ک بهم زدن
باباش بخاطر مهریه دختره ماشینشو فروخت زمیناشو فروخت...الانم تو ی خونه اجاره ای میشینه سرپیری
بعدشم تازه منم مامان بابام باهم فامیل بودن ازدواج کردن ازهم جداشدن منم از دوستی و ازداج بت فمیل اصلاااا خوشم نمیاد اصلا نمیتونم ب چشم دیگ ای ب فامیل نگاه کنم...
توی چتاییم ک باهام کرد انگار اصلاااا خودش نبود انگار یکی دیگ بود کلاا باورم نمیشددد این حرفارو از اون بشنوم
اما نمیدونم احساسش واقعیه یا ن ک البته انشالله اصلت واقعی نباشه خیلیم ب عنوان پسرعموم دوسش دارم
خیلیم هی بهش گفتم بدرد هم نمیخوریم....
دلم نمیخاد دلشو بشکنم همه اینایی ک براتون نوشتمم گفتم بهش بازم میگ ی فرصت ب دوتامون بده
منم احساس میکنم شاید سر قضیه نامزد قبلیش یکی دیگ شده شاید بخاطر اینک من باهمه میگمو میخندم اونم توی تایمی بوده ک خیلی تنهابوده ازمن خوشش اومده
اصلا یحرفایی میزد ک خودش نبود نمیدونم چجوری بهش کمک کنم ک برگرده ب خودش
ازچیزاییم ک گفت فهمیدم خیلیی دوسم داره
منم نمیخام خانوادم هیچ چیزی یفهمن چون میدونم اونام باور نمیکنن
درحدی ب پسر عموم اعتماد داشتم ک اگ میگفتم برو بغلش بخاب بوسش کن میرفتم چون میدونستم هیچ چیزی نمیشه اعتمادم دراین حد بود😂😐
الان واقعا موندم چیکارکنممم خیلیی نگرانم براشش دلم نمیخاد دلشو بسوزونم چیکار کنم؟؟؟؟
(ببخشید ک انقد طولانی شد چون واقعا نمیدونم چیکارکنم