خیلی دلم شکست خیلی حرصم گرفته و ناراحتم
قبل از عید مامانم و بابام با خواهرم و شوهرش و بچش رفتن شیراز شوهر منم یه سفر کاری داشت حتی سال تحویلم نبود و من تنها بودم اینا یه تعارف نکردن که با ما بیا گفتم منم بیام چند بار خواهرم بروی خودش نیاورد مامانمم گفت جا نداریم اگه میخوای بیای با داداشت بیا داداشمم با دوستاش میره اصلا نمیخاست بره شیراز خلاصه گذشت تا شوهر من از سفر اومد گفتم بهش خودم نخاستم برم مامانم اینا هم از شیراز رفتن بندرعباس شوهر منم اصرار اصرار که ماهم بریم بندر این چند روز آخر تعطیلات منم زنگ زدم به مامانم که ماهم میایم گفت آره بیاین خوبه ما صبح امروز رسیدیم بندر مامانم اینا خونه اجاره کردن آدرس دادن ما رسیدیم شوهرم چمدون آورد پایین یکم گذشت من میخاستم بخابم رفتم تو اتاق مامانم اومد گفت بندر میمونید یا میری قشم گفتم نه میمونیم قشم شلوغه گفت جا گرفتین گفتم مگه تا کی اجاره کردین شما گفت اینجا جا نمیشیم بعد فلانی هم نارحت میشه یعنی شوهر خواهرم منم ناراحت شدم پوشیدم خدافظی کردم و رفتیم تو ماشین کلی اشک ریختم و تپش قلب گرفتم شوهرمم هی غر زد که حتما از من خوششون نمیاد ما اگه میموندیم سهم خودمون از اجاره رو میدادیم بابام زنگ زد چرا رفتی گفتم داریم با دوستامون میریم اسکله بریم قشم شوهر خواهرمم زنگ زد گفت اگه نرفتین قشم بیاین اصلا اینجور آدمی نیس که بخاد سر اینچیزا ناراحت بشه اونی که ناراحته مامانم و خواهرم خیلی دلم شکست خیلی ناراحتم من میخاستم باهم باشیم ولی اینکار کردن