ببین اون بچه فقط یه پسر بچه ی ترسیده و تنها بود که هیچکسو نداشت.
پدرش مریضه مادرش همین امسال تصادف کرد فوت شد.
اینقدر مهربونه خونگرمه ماهه باورت نمیشه.
۹ سالش بود اومد پیش من.
مث یه جوجه بارون زده.
الان شاده میخنده خوشحاله بازی میکنه منو گاهی مامان صدا میکنه.
من خودم سالها ناباروری و سقطهای جورواجور داشتم تا خدا یه فرشته بهم عطا کرد.
نمیتونستم ببینم تنهاست و توی تنهاییش ذوب میشه