ما ۲ سال تو یه شهر دیگه بودیم
(شوهرم و خونوادش الان خیلی وقته اومدن اینجا)
امروز یه خونه ای رو قولنامه کردیم تو شهرستان و برگشتیم خونه خودمون که وسیله ها رو جمع کنیم
عصری مادر شوهرم زنگ زد کلی اصرار که بیاین اینجا
شوهرم کلی گفت تو نمیخواد بیای من میرم از سر وا میکنم که هی زنگ نزنن و میام خونه
من احمقم گفتم نه چی میشه مگه میام ببینمشون چرا تنها باشم تو خونه
هیچی دیگه رفتیم از وقتی که فهمیدن اینا ما قولنامه کردیم و میخوایم بریم کلی حرف بار من کردن
شوهرم چند دقیقه ای رفت بیرون سیگار بکشه ، پدرشوهرم اول تیکه انداخت که تو داداشت کجا خونه گرفته جاش خوب نیست
من وقتی شهرستان بودم فلانجا بهترین نقطه شهر چقدر پول دادم خونه گرفتم
دفعه اولشم نبود که ازین حرفا میزد منم انقد رو دلم سنگینی کرد گفتم ادم خونش یه آلونک باشه ولی دلش خوش باشه بعدم پا شدم رفتم خودمو تو اشپزخونه مشغول کردم
اینو گفتم چون خودشون هرررررر روز دعوا دارن خونشون سر مال و اموال
باز مادر شوهرم تاب میخورد میگفت شما برین ما هم میایم هر هفته اونجا خونتون
هزار بار رفتیم عین بچها به لباس پوشیدن شوهرم گیر دادن که چرا از وقتی ازدواج کردی لباس نمیگیری.بخدا من که زنمم از خرجا اضافه نمیاد که لباس بگیرم بعد هرررر دفعه به این میگن اینم میاد دعوا میکنه باهام سر اینکه من به خودم نمیرسم
باز موقع رفتن برادرشوهرام تعارف کردن که کمک میخوای بگو گفتم مرسی خودم دارم جمع و جور میکنم
باز پدر شوهرم کفت چی میشه مگه سر کار که نمیری بجاش تو خونه مشغول میشی سرت گرمه از بیکاری
منم درجا گفتم انقد کار خونه هست که کاش از این سرگرمیا نباشه و اومدیم
اومدیم خونه به شوهرم میگم میگه بابام اینا هیچی نگفتن تو حق نداری ناراحت شی هیچی تو دلشون نیست
نهایتا یه گوش در کن یه گوش دروازه
کم آوردم تروخدا بگین چکار کنم